مصاحبهای با دانیل زامورا[۱]•برگردان: حمید قیصری•
توضیح: متن مصاحبه ی دانیل زامورا با بلست در باب نسبت میان فوکو و نولیبرالیسم را یکی از دوستان برای ما فرستاد. زامورا تصویری از فوکو ارائه میدهد که ممکن است مطلوب آن دسته از جریانهای چپ نباشد که فوکو را در جهت علائق رادیکال خود به کار میگیرند. بر اساس تفسیر زامورا و همکارانش فوکو نه تنها پیرو رویکردی مارکسیستی و سوسیالیستی به نولیبرالیسم نیست، بلکه ابعادی از نولیبرالیسم را به لحاظ اجتماعی و فردی منفی نمیپندارد. برگردان این مصاحبه و انتشار آن در آبسکورا بیش از هر چیز مقدمهای است برای تأمل بیشتر در ادراکی که فوکو از نولیبرالیسم داشت و سپس ادراکی که ما از نولیبرالیسم داریم. کاربرد مفهوم نولیبرالیسم در ایران شکل عجیبی یافته است. شاید برگردان چنین متنهایی کمک کند که استفاده از این مفهوم از دقت بیشتری برخوردار شود. شایان ذکر این که برگردان دیگری از این مصاحبه نیز از سوی حمید پرنیان صورت گرفته بود، اما صادقانه باید گفت که فرازهایی کلیدی از معانی مطرح شده در این مصاحبه، در برگردان پرنیان به تقلیل و تحریف دچار شده بودند. بدیهی است که بر این ترجمه نیز ایرادهای فراوان وارد است و سپاسگزار خواهیم شد اگر آنها را با ما در میان بگذارید تا تصحیحشان کنیم.
از زمان مرگ فوکو در ۱۹۸۴، آثار فوکو به سنگ محکی[۲] برای چپ دانشگاهی در سراسر جهان بدل شده است. با این حال، در کتاب مناقشهبرانگیزی که به تازگی در کشور بلژیک و توسط گروهی از محققان تحت هدایت دانیل زامورای جامعه شناس منتشر شده، پرسشهایی کاوشگرایانه[۳] دربارهی رابطهی میان فوکو و خیزش نولیبرالی[۴] که مقارن با سالهای پایانی حیات او بود، به میان آمده است.
زامورا در این مصاحبه با ژورنال فرانسوی «بلست»[۵]، یافتههای جذاب کتاب خود و دلالات کنونی برآمده از آن یافتهها برای اندیشهی رادیکال را مورد بحث قرار میدهد.[۶]
بلست:
دوست فوکو پل وین[۷]، در کتاب خود «فوکو، شخصیت و اندیشهاش»[۸]، مینویسد که فوکو از جهات سیاسی و فلسفی چندان قابل طبقهبندی نبود: «او نه به مارکس عقیده داشت، نه به فروید، نه به انقلاب و نه به مائو؛ در خلوت خود احساسات ترقیطلبانه[۹] را به ریشخند میگرفت و من در او هیچ موضع اصولی مشخصی را نسبت به مشکلات بزرگ جهان سوم، مصرفگرایی، سرمایهداری و امپریالیسم آمریکا سراغ نداشتم.» شما در کتاب خود نوشتهاید که فوکو همیشه «یک گام از معاصران خود جلوتر بود.» منظورتان از این حرف چیست؟
زامورا:
نباید فراموش کرد که فوکو بیشک مضامینی را برجسته کرد که به وضوح از سوی دیگر روشنفکران برجستهی همدورهاش انکار و یا حتی به حاشیه رانده شده بودند. از روانپزشکی گرفته تا زندان و جنسیت، کارهای فوکو قلمرو فکری گستردهای را شکل میدادند. البته که او در نهایت جزئی از یک دوره و یک زمینهی اجتماعی گستردهتر بود و نخستین فردی هم نبود که روی این پرسشها کار میکرد. آن مضامین در همهجا مطرح و به هدف عملی جنبشهای مهم اجتماعی و سیاسی تبدیل شده بودند.
مثلاً در ایتالیا جنبش ضدروانپزشکی[۱۰] که فرانکو بازالیا[۱۱] آن را آغاز کرد، نیازی به انتظار کشیدن برای ظهور فوکو نداشت تا آسایشگاه روانی را به چالش بکشد و پیشنهادهای سیاسی هیجانانگیزی[۱۲] را برای جایگزینی آن آسایشگاهها ارائه کند. پس روشن است که فوکو نبود که همهی این جنبشها را آغاز کرد – و خودش هم هرگز چنین ادعایی نداشت – اما این فوکو بود که راه را برای تعداد زیادی از مورخان و محققان گشود تا روی چنین مضامینی کار کنند و به قلمروهای تازهای بپردازند که کمتر مورد مطالعه قرار گرفته بودند.
فوکو به ما آموخت که همیشه چیزهایی را از نظر سیاسی به چالش و پرسش بکشیم که در نگاه اول از هر شک و شبههای مبرا هستند. هنوز آن مباحثهی مشهور او با چامسکی را به خاطر دارم که در آن گفت وظیفهی سیاسی واقعی از نظر او به نقد کشیدن نهادهای «ظاهراً بیطرف و مستقل»[۱۳] و حمله به آنها است؛ «به نحوی که خشونت سیاسی نهفته در آنها آشکار شود».
من شاید تردیدهایی نسبت به ماهیت نقدهای فوکو داشته باشم – که حتماً به سراغ آن تردیدها خواهیم رفت – اما علیرغم این تردیدها باور دارم که پروژهی فکری فوکو به غایت بدیع و الهامبخش بود.
بلست:
با پیوند دادن فوکو به نولیبرالیسم، ممکن است کتاب شما خیلیها را آزردهخاطر کند.
زامورا:
امیدوارم همینطور بشود. به نوعی نکتهی کلیدی کتاب همین است. من میخواستم از آن تصویر سرشار از اجماعی که ادعا میکرد فوکو در سالهای آخر عمرش مخالفتی کامل با نولیبرالیسم داشت، فاصله بگیرم. از آن منظر، فکر میکنم تفاسیر سنتی ارائهشده از کارهای آخر فوکو به خطاهایی دچار هستند و یا دستکم بخشی از موضوع را نادیده میانگارند. فوکو جایگاهی دستنایافتنی[۱۴] برای برخی چپهای افراطی یافته و کمترین پیامد این وضع، مرعوب کردن منتقدان فوکو بوده است.
این تجاهل[۱۵] نسبت به این واقعیت عجیب است، زیرا حتی من هم با غور در متون فوکو از میزان تسامحی که او نسبت به نولیبرالیسم به خرج داده، دچار شگفتی شدم. قضیه فقط محدود به سخنرانیهای کولژ دو فرانس او هم نیست، بلکه مقالات و مصاحبههای متعددی هست که همه نیز قابل رجوع هستند.
فوکو بسیار شیفتهی لیبرالیسم اقتصادی بود و در آن امکانی را برای شکلی از «حکومتمندی»[۱۶] میدید که نسبت به چپ کمونیستی و سوسیالیستی که فوکو آنها را کاملاً منسوخ میدانست، وجه تجویزی[۱۷] و اقتدارگرایانه[۱۸]ی به مراتب کمتری داشت. خاصه او در نولیبرالیسم شکلی از سیاست را میدید که نسبت به آنچه دولتهای رفاهی پس از جنگ عرضه کردند، به مراتب کمتر «بوروکراتیک» و «مراقبتی»[۱۹] بود. او به نظر نولیبرالیسمی را در ذهن داشت که الگوهای انسانشناختی خود را بر افراد تحمیل نمیکند و به افراد در مقابل دولت استقلال[۲۰] بیشتری میبخشد.
پس اینطور به نظر میرسد که فوکو در کنار شخصیتهایی چون پیر روزنوالن[۲۱] که فوکو آثارش را میستود، در سالهای پایانی دههی هفتاد در حال نزدیکشدن به جریان «چپ ثانویه»[۲۲] بوده است، که گرایشی اقلیتی اما به لحاظ فکری تأثیرگذار در سوسیالیسم فرانسوی بود. او مجذوب آن ستیز [چپ دوم] با دولتمحوری[۲۳] و آن میل به دولتزدایی[۲۴] از جامعهی فرانسه شده بود. حتی کالین گوردن[۲۵]، یکی از مترجمان و مفسران اصلی فوکو در جهان آنگلوساکسن، منعی در آن نمیبیند که ادعا کند فوکو را میتوان به نوعی چهرهی پیشگام راه سوم نوع بلری دانست که ویژگی آن ادغام راهبرد نولیبرالی در درون کالبدی سوسیالدموکراتیک است.
بلست:
در عینحال کتاب شما پژوهشی برای اعتبارزدایی یا مچگیری از فوکو نیست. چنانکه پیشتر گفتید، شما کیفیت آثار فوکو را تحسین میکنید.
زامورا:
البته. من علاوه بر شخصیت، مجذوب کار او هستم و آن را با ارزش میدانم. من همچنین کار اخیراً منتشرشدهی جفری دو لگازنری[۲۶]، «آخرین درسهای فوکو»[۲۷]، را نیز تحسین کردم. کتاب لگازنری در نهایت طرح وارونهای است از آنچه ما مطرح میکنیم، زیرا او در فوکو رغبتی میبیند برای استفاده از نولیبرالیسم در بازآرایی[۲۸] چپ. دیدگاه ما این است که فوکو نگاهی فراتر از یک ابزار به نولیبرالیسم دارد و دیدگاه نولیبرال را اتخاذ میکند تا چپ را به نقد بکشد.
با اینحال، لگازنری بر نکتهای دست میگذارد که به نظر من بسیار کلیدی است و قلب مشکلات متعددی را نشانه میرود که چپ انتقادی با آنها دستبهگریبان است: لگازنری ادعا میکند که فوکو نخستین کسی بود که متون نولیبرال را جدی گرفت و به خواندن مجدانهی آنها پرداخت. پیش از فوکو، محصولات فکری نولیبرال عموماً پروپاگاندای محض تلقی و نادیده انگاشته میشدند. از نظر لگازنری فوکو مرز نمادینی را که چپ روشنفکری در مقابل سنت نولیبرال ساخته بود، نابود کرد.
تحت سلطه[۲۹]ی فرقهگراییهای رایج در دنیای آکادمیک، هیچ خوانش برانگیزانندهای وجود نداشت که استدلالات فردیش هایک[۳۰]، گری بکر[۳۱] یا میلتون فریدمن[۳۲] را نیز مورد توجه قرار دهد. در اینباره تنها میتوان حرف لگازنری را پذیرفت مبنی بر اینکه فوکو به ما اجازه داد نوشتههای نولیبرالها را نیز بخوانیم و بفهمیم و در کارهایشان مجموعهای پیچیده و الهامبخش از اندیشهها را کشف کنیم. من با او در چنین ادعایی همراهم. نمیتوان شک کرد که فوکو همواره سختی تحقیق در حیطههای کاملاً متفاوت نظری و افقهای متمایز فکری را به خود میداد و پیوسته افکار خویش را نیز به چالش میکشید.
متأسفانه در چپ روشنفکری چنین ظرفیت و رویکردی غلبه نداشته است. آنها اغلب گرفتار نوعی رویکرد «مکتبی»[۳۳] بوده اند و به گونهای پیشینی[۳۴] از مورد توجه قرار دادن ایدهها و سنتهایی که مبانی متفاوتی داشتهاند، سرباز زدهاند. این رویکردی بسیار آسیبزا است. با این وضع آدم خود را ناگزیر از دستوپنجه نرم کردن از کسانی میبیند که عملاً هیچگاه آثار بنیانگذاران اندیشهی سیاسی را نخواندهاند و در عینحال به صورت پیشفرض به آن بنیانگذاران حمله میکنند. دانش چنین کسانی اغلب محدود به پارهای کلیشههای تقلیلگرایانه[۳۵] است.
بلست:
در کتابتان رویکرد فوکو به تأمیناجتماعی[۳۶] و توزیع ثروت را به چالش میکشید. در اینباره صحبت میکنید؟
زامورا:
در واقع این از آن دست مباحث در میان حجم گستردهی آثار فوکوییهاست که چندان مورد مطالعه قرار نگرفته است. حقیقتش را بخواهید، زمانی که داشتم به طرح کتابم میاندیشیدم، تصور نمیکردم روی این موضوع هم کار کنم. علاقهی من به تأمین اجتماعی در اصل ربط مستقیمی به فوکو نداشت، اما سابقهی پژوهش من دربارهی این موضوع باعث شد در اینباره هم بیندیشم که چگونه در چهل سال گذشته از سیاستی که متمرکز بر مبارزه با نابرابری و مبتنی بر تأمین اجتماعی بود، به سیاست مبارزه با فقری گذر کردیم که به شکل روزافزون حول تخصیصهای بودجهای مشخص و جمعیتهای هدفگذاری شده[۳۷] سامان یافته است.
در عینحال حرکت از هدف مبارزه با نابرابری به هدف مبارزه با فقر ،کاملاً معنای «عدالت اجتماعی»[۳۸] را تغییر میدهد. مبارزه با نابرابریها (و تلاش برای کاستن از نابرابریهای شدید[۳۹]) بسیار متفاوت است از مبارزه با فقر (و کوشش برای ارائهی حداقلهایی به آنها که دچار بیشترین محرومیتها هستند). انجام این انقلاب مختصر! به سالها کار نیاز داشت تا از مقولهی تأمیناجتماعی و نهادهای متعلق به طبقهی کارگر مشروعیتزدایی[۴۰] شود.
طی مطالعهی دقیق متون فوکوی متأخر (اواخر دههی هفتاد و اوائل دههی هشتاد) بود که برایم آشکار شد که فوکو خود نیز مشارکتی جدی در آن گذار [از الگوهای مبتنی بر مبارزه با نابرابری به الگوهای مبارزه با فقر] داشت. پس او نه تنها با تأمین اجتماعی مخالف بود، بلکه فریفتهی بدیلهای «مالیات منفی بر درآمد»[۴۱] بود که در آن زمان میلتون فریدمن ارائه میکرد. به نظر فوکو، سازوکارهای مددکاری[۴۲] و بیمهی اجتماعی[۴۳]، که او آنها را همردهی نهادهایی چون زندان، مدرسه یا اردوگاههای نظامی قرار میداد، نهادهایی برخوردار از جایگاه کلیدی در «اعمال قدرت[۴۴] در جوامع مدرن» بودند.
همچنین جالب است که بدانیم فرانسوا اوالد[۴۵] در مهمترین کتاب خود تردیدی در گفتن این روا نمیدارد که «دولت رفاه تحقق رویای زیست-قدرت[۴۶] است.» او دقیقاً همین را میگوید! (اوالد یکی از شاگردان اصلی فوکو و دستیار او بود و اکنون از جمله روشنفکران پیشروی حامی صنعت بیمهی فرانسه و بنیاد تجاری فرانسه[۴۷] است).
با لحاظ نواقص متعدد نظام کلاسیک تأمین اجتماعی، فوکو موافق با جایگزینی آن با مالیات منفی بر درآمد بود. ایده نسبتاً ساده است: دولت منافعی را برای کسانی در نظر میگیرد که درآمد آنها از حد مشخصی پایینتر است. هدف تنظیم امور به نحوی است که بدون اعمال حاکمیت[۴۸] بیش از حد، بتوان اطمینان حاصل کرد که هیچکس پایینتر از پارهای حداقلها قرار نخواهد گرفت.
سال ۱۹۷۴ و در پی انتشار کتاب لیونل استولرو[۴۹] «غلبه بر فقر در کشورهای ثروتمند»[۵۰] بود که این بحث در فرانسه پدیدار شد. همچنین شایان توجه است که فوکو خود با استولرو زمانی که مشاور فنی کارکنان والری ژیستکاردستن[۵۱] (رییسجمهور دستراستی فرانسه) بود، چند بار ملاقات کرده بود. در کار استولرو بحث مهمی مطرح شد که مستقیماً توجه فوکو را نیز جلب کرد: بحثی که همسو با فریدمن، میان سیاستی که برابری را جستجو میکند (سوسیالیسم) و سیاستی که بدون آنکه نابرابریها را به چالش بکشد، صرفاً بر رفع فقر تمرکز میکند (لیبرالیسم) تمایز قائل میشود.
از نظر استولرو: «دکترینها میتوانند یا ما را به سیاستی رهنمون سازند که هدف از آن از میان بردن فقر است، و یا به سیاستی بینجامند که میکوشد شکاف میان فقیر و غنی را کاهش دهد». این چیزی است که استولرو آن را «مرز میان فقر مطلق و فقر نسبی[۵۲]» مینامد. فقر مطلق صرفاً به سطحی از فقر اشاره دارد که به دلخواه تعیین میشود (و تعیین مالیات منفی بر درآمد بر آن مبتنی است) و فقر نسبی به تمام نابرابریهای میان افراد مربوط است (که تأمین اجتماعی و دولت رفاه آنها را هدف قرار میدهند).
در نظر استولرو، «اقتصاد بازار قادر است کنشها را در جهت مبارزه با فقر مطلق وحدت ببخشد» اما «از ظرفیت استفاده از علاجهای بیش از حد قوی در مقابل فقر نسبی برخوردار نیست». از همین رو است که استولرو ادعا میکند: «باور من این است که تمایز میان فقر مطلق و فقر نسبی در واقع تمایز میان کاپیتالیسم و سوسیالیسم است». بنابراین در این گذار، تحولی سیاسی در میان است: پذیرش یا رد سرمایهداری به عنوان شکل اقتصادی غالب.
از چنان منظری، اشتیاق نهچندان پوشیدهی فوکو نسبت به ایدهی استولرو در واقع بخشی از جنبشی کلانتر بود که با زوال فلسفهی برابریخواه تأمین اجتماعی و استقبال از مبارزهای مبتنی بر بازار آزاد با «فقر» همسو بود. به بیان دیگر، و چنان که جای شگفتی دارد، مبارزه علیه فقر، نه تنها آثار سیاستهای نولیبرال را محدود نکرده، بلکه در واقع هژمونی سیاسی آن را نیز تحکیم کرده است.
بنابراین تعجبآور نیست که میبینیم بزرگترین ثروتمندان جهان، مانند بیل گیتس[۵۳] یا جورج سوروس[۵۴]، در همانحال که از آزادسازی خدمات عمومی بیشائبه دفاع میکنند و خواستار تخریب سازوکارهای بازتوزیع ثروت و پاسداشت «فضائل»[۵۵] نولیبرالی هستند، در مبارزه علیه فقر نیز مشارکت میجویند.
پس مبارزه با فقر مجوز ورود پرسشهای اجتماعی[۵۶] به برنامههای سیاسی را فراهم میکند، بی آنکه نیازی به مبارزه با نابرابری و ساختارهای مولد نابرابری باشد. این تطور جزئی و محصولی از نولیبرالیسم است و هدف کتاب من همین است که نشان دهد فوکو نیز سهمی در این گذار و تطور داشته است.
بلست:
پرسش از دولت در سراسر کتاب شما حاضر است. هر کس که علت وجودی دولت را به نقد بکشد، لیبرال قلمداد میشود. اما آیا این حاصل فراموشی سنتهای آنارشیستی و مارکسیستی، از باکونین[۵۷] گرفته تا لنین، نیست؟ آیا شما از این ابعاد ماجرا غفلت نکردهاید؟
زامورا:
فکر نمیکنم اینطور باشد. نقدهای مارکسیستی تا آنارشیستی بسیار با آنچه فوکو صورتبندی کرد متفاوت هستند و این محدود به فوکو هم نیست و بخش اعظم جریان مارکسیستی دههی هفتاد را هم شامل میشود.
نخست به این دلیل ساده که آن مارکسیستها و آنارشیستهای قدیمی چیزی از تأمین اجتماعی یا اشکالی که بعدها و پس از ۱۹۴۵ دولت به خود پذیرفت، نمیدانستند. دولتی که لنین دربارهاش صحبت میکرد، عملاً همان دولت طبقهی مسلط بود که در آن کارگران نقشی واقعی ایفا نمیکردند. حق رأی[۵۸]، به عنوان مثال، در واقع حتی – برای مردان – تا سالهای میان دو جنگ نیز به همگان تعلق نگرفته بود. پس دشوار است که بدانیم آنها ممکن بود دربارهی این نهادها و ویژگیهای بورژوایی آنها چگونه بیندیشند.
ایدهی نسبتاً غالب میان چپهای رادیکال مبنی بر اینکه تأمین اجتماعی در نهایت چیزی جز ابزار کنترل اجتماعی[۵۹] در دستان سرمایههای کلان نیست، همواره خاطر مرا آزرده است. این ایده حاکی از یک بدفهمی کامل از تاریخ و سرچشمههای نظام کنونی حمایت اجتماعی است. این نظامها توسط بورژوازی و به منظور کنترل تودهها ایجاد نشدند؛ بر عکس، بورژوازی کاملاً نسبت به [ ایدهی تشکیل] این نظامها خصومت میورزید.
این نهادها حاصل مواضع قوی اتخاذ شده از سوی جنبشهای کارگری پس از جنبش آزادسازی[۶۰] بودند. جنبشهای کارگری خود این نهادها را ابداع کردند. از قرن نوزدهم به بعد، کارگران و اتحادیهها انجمنهای مشترکی را راهاندازی کرده بودند تا مثلاً به آنها که قادر به کار نیستند هم مزایایی را تخصیص دهند. این برآمده از منطق خود بازار و مخاطرههای بزرگی بود که بازار بر زندگی کارگران تحمیل میکرد و آنها را وامیداشت سازوکارهایی را برای اجتماعیسازی[۶۱] سهمی از درآمد خود به کار بگیرند.
در نخستین مرحله از انقلاب صنعتی، تنها صاحبان ]اقسامی از] دارایی[۶۲] از شهروندی کامل برخوردار بودند و همانطور که رابرت کاستل[۶۳] جامعهشناس تأکید میکند، تنها با ابزار تأمین اجتماعی بود که واقعاً امکان «جبران اجتماعی برای افرادی که از [هیچ شکلی از] دارایی برخوردار نبودند» فراهم شد. این تأمین اجتماعی بود که در کنار دارایی خصوصی، یک دارایی اجتماعی نیز به وجود آورد، تا به طبقات عامه نیز شهروندی ببخشد. این همان ایدهی بسط یافته از سوی کارل پولانی[۶۴] است، در کتاب دگرگونی بزرگ[۶۵]، که هدف اصل «حمایت اجتماعی»[۶۶] را احیای استقلال افراد از قوانین بازار و سامانبخشی مجدد به روابط قدرت میان سرمایه و کار میداند.
البته میتوان شکل دولتمحور[۶۷] مدیریت تأمین اجتماعی یا مثلاً این که تأمین اجتماعی باید به صورت جمعی اداره شود را نکوهش کرد – هر چند من واقعاً این ادعا را نیز نمیپذیرم – اما این خیلی فرق دارد با این که چنین ابزاری و مبانی ایدئولوژیک آن را به چنان روشهایی زیر سؤال ببریم. وقتی فوکو تا آن جا پیش میرود که بگوید روشن است که «ادعای داشتن «حق سلامت»[۶۸] چندان معنایی ندارد» و سپس بپرسد «آیا یک جامعه باید به نیازهای افراد به سلامت پاسخ بگوید و آیا آن افراد به شکل مشروعی میتوانند تأمین مطالبات خود را بخواهند؟»، دیگر نمیشود گفت همچنان در درون چارچوبی آنارشیستی بحث میکنیم.
بر خلاف فوکو، من فکر میکنم باید حقوق اجتماعی خود را که هماکنون نیز از آنها برخوردار هستیم عمق بیشتری ببخشیم، و چنان که برنار فریو[۶۹] میگوید بر آنچه اکنون وجود دارد، سطوح تازهای را نیز بیافزاییم. تأمین اجتماعی ابزاری عالی است که هم باید از آن دفاع کنیم و هم به آن عمق تازهای ببخشیم.
به همان ترتیب، وقتی افکار بئاتریس پرچادو[۷۰] را میخوانم که در لیبرتارین[۷۱] مینویسد: «ما قرار نیست برای پایان دولت رفاهی عزا بگیریم، زیرا دولت رفاهی بیمارستان روانپزشکی، ادارهی معلولیت، زندان و مدرسههای انباشته از پدرسالاری، استعمار و بهنجارطلبی جنسیتی[۷۲] هم دارد»، به این فکر میکنم که نولیبرالیسم کاری به مراتب فراتر از تغییر در سرشت اقتصاد را سبب شده است؛ نولیبرالیسم عمیقاً به تصور اجتماعی ما از چپ لیبرتارین شکل تازهای بخشیده است.
بلست:
اگر به معدود روشنفکرانی که با فوکو در جدل هستند (مثل ماندوزیو[۷۳]، دبره[۷۴]، بریکمون[۷۵]، میشی[۷۶]، مانویل[۷۷] یا کوئینیو[۷۸]) توجه کنید، ممکن است به یک معنای عام بگویید آنها دارند فوکو را به خاطر اینزیر سؤال میبرند که او بیشتر خود را به عنوان یک موجودیت «در جامعه»[۷۹] یا سوسایتال عرضه میکند تا موجودیتی «اجتماعی». (بیشتر به عنوان موجودی اجتماعی – فرهنگی تا اجتماعی – اقتصادی). اما آیا فوکو با تمرکز بر «حاشیهایها»[۸۰] (مطرودها، زندانیها، دیوانهها، نابهنجارها، اقلیتهای جنسی و …)، این امکان را به وجود نیاورد که تمام آن گروهها در حالی مورد توجه قرار بگیرند که تا پیش از آن از سوی مارکسیستهای ارتدوکس که جز روابط اقتصادی نمیدیدند، نادیده گرفته شده بودند؟
زامورا:
حق کاملاً با شماست. بار دیگر میگویم: سهم علمی فوکو در این باره بسیار مهم است. او به وضوح طیفی گسترده از سرکوبهایی را که پیش از آن نامرئی بودند، از سایه به درآورد. اما رویکرد او تنها معطوف به پیش کشیدن این مسائل نبود: او به دنبال محوریت بخشیدن به آن مسائل و به پرسش کشیدن آنها بود.
به بیان ساده، در نظر فوکو، و در نظر بسیاری دیگر از مؤلفان همان دوره، طبقهی کارگر زمان حاضر «بورژوا-مسلک»[۸۱] و عمیقاً در سیستم ادغام شده بود. آنها میپنداشتند که امتیازهایی که این طبقه پس از جنگ به دست آورده، دیگر عاملی برای تغییرات اجتماعی نیستند، بلکه بر عکس، خود مانعی درونی[۸۲] برای انقلاباند. این ایده در آن زمان بسیار رایج بود و میتوان اقسامی از آن را در افکار هربرت مارکوزه[۸۳] یا آندره گورز[۸۴] دید. گورز در ادعای خود تا آنجا پیش میرود که دربارهی طبقهی کارگر از عبارت «اقلیت ممتاز»[۸۵] استفاده میکند.
پایان این محوریت – که مترادف با پایان محوریت «کار» نیز بود – در مبارزاتی متبلور شد که اقلیتهای اجتماعی و قومی علیه به حاشیهرانده شدن خویش به راه انداختند. لومپن-پرولتاریا یا «عوام جدید»[۸۶] به تعبیر فوکو، محبوبیتی جدید پیدا کرده و از آن پس جایگاه یک سوژهی واقعی انقلابی را یافتند.
بنابراین برای این مؤلفان، مسئله دیگر چندان مربوط به «استثمار» نیست، بلکه «قدرت» است و اشکال نوین سلطه. چنان که فوکو مینویسد، اگر «قرن نوزدهم بیش از هر چیز قرن روابط میان ساختارهای کلان اقتصادی و آپاراتوس دولت بود»، اکنون اما «مسئلهی قدرتهای خرد[۸۷] و نظامهای پراکندهی سلطه[۸۸]» است که به «مسئلهی بنیادین» بدل شده است.
مسئلهی استثمار و ثروت با مسئلهی «قدرت بیش از حد»[۸۹]، قدرت کنترل رفتارهای فردی، و اشکال مدرن قدرت [مبتنی بر هژمونی] رستگاریبخش[۹۰] جایگزین شد. در ابتدای دههی هشتاد، برای فوکو آشکار شده بود که مسئله دیگر بازتوزیع ثروت نیست. او مشکلی با نوشتن این نداشت که: «ممکن است بشود اینطور گفت که ما به اقتصادی نیاز داریم که دیگر به تولید و توزیع نپردازد، بلکه روابط قدرت را مورد توجه قرار دهد». بنابراین چنین اقتصادی کمتر به مقاومتها در برابر قدرت «به مثابه یک استثمارگر اقتصادی»، و بیشتر به آن مقاومتهایی در برابر قدرت جاری در زندگی روزمره میپردازد، که خاصه در مبارزات فمینیسم، جنبشهای دانشجویی، زندانیان و نیز آن جریانهایی که حتی راهی به مستندات رسمی نمییابند[۹۱]، متبلور میشوند.
به صراحت بگویم، موضوع قرار نگرفتن طیفی وسیع از سلطهها در دستور کار، پس از دورهای از نادیده انگاشته شدن آنها نیست، بلکه مسئلهی اصلی ناشی از این واقعیت است که این سلطهها به شکل روزافزون در خارج از پرسشهای معطوف به استثمار صورتبندی نظری و پیراسته میشوند. این مسائل بی آنکه چشماندازی نظری را ترسیم کنند که روابط میان آنها را تشریح میکند، به تدریج یکدیگر را میفرسایند[۹۲] و حتی به عنوان مسائل متضاد با یکدیگر شناخته میشوند.
بلست:
این اساساً همان چیزی است که برخی فوکو را به خاطر آن سرزنش میکنند: ستایش تمثال «منحرف»، جانی، و لمپن[۹۳]، در همانحال که کارگر و کارمند محافظهکار را ریشخند میکند.
در کتاب شما، ژانلوپ آمسل[۹۴] پیوندی برقرار میکند میان این دوریگزینی از «مردم» و موضع «درویش- بورژواهای دوستدار محیط زیست[۹۵]»[۹۶] در چپهای دولتی در کنار مواضع گروه نولیبرال ترا نووا (که گروهی است نزدیک به حزب سوسیالیست فرانسه). شما در اینباره چه میاندیشید؟
زامورا:
مسئله این است که این گونه زدودن طبقهی کارگر از دستور کار، تأثیرات به نسبت عجیبی هم در پی داشت. از جمله اینکه موضوع «طرد اجتماعی»[۹۷] بیکاران، مهاجران و جوانان حاشیهنشین را به عنوان یک مسئلهی جدی سیاسی در صف مقدم مباحثات عمومی قرار داد. این گذار نهایتاً نقطهی شروعی بود برای آنکه در هر دو جناح راست و چپ «مطرودان» به شکل مفروض از مرکزیت و محوریت برخوردار شوند؛ ناظر بر این ایده که جامعهی پساصنعتی دیگر از این پس میان آنها که به بازار کار دسترسی دارند و آنها که به درجاتی از آن بازار طرد میشوند، تقسیم میشود و بنابراین تمرکز از جهان کار به جهان طرد، فقر و بیکاری انتقال مییابد.
همچنان که دو جامعهشناس، استفان باود[۹۸] و میشل پایالو[۹۹]، اشاره کردهاند، این انتقال محوریت از کارگران به مطرودان، به شکل غیرمستقیم کارگران را در جناح «خودیها»[۱۰۰]ی سیستم قرار میدهد؛ آنها به هر حال شغلی دارند و بنابراین در کنار «ممتازها»[۱۰۱] و دارندگان «مزیتهای غیراکتسابی (انتسابی)[۱۰۲]» قرار میگیرند.
این منطق، که پرسش اجتماعی را در هر دو سوی راست و چپ به عنوان تضادی میان دو گروه از پرولتاریا، به جای تضاد میان کار و سرمایه، بازتعریف کرد، باید به دقت مورد بررسی قرار بگیرد. در جناح راست، هدف محدود کردن حقوق اجتماعی «جمعیت اضافی»[۱۰۳] با راهبرد بسیجکارگران در مقابل آنها و در جناح چپ، بسیج آن جمعیت اضافی در مقابل فرایند بورژاییشدن[۱۰۴] کارگران بود. پس، هر دو جناح محوریت گروههای طردشده از جمعیت نیروی کار پایدار را به بهای از دستدادن حمایت کارگران پذیرفتند.
بنابراین میتوانیم از خودمان بپرسیم، آن هنگام که مارگرت تاچر طبقات فرودست «مورد حمایت»[۱۰۵]، و «نازپرورده»[۱۰۶] را در مقابل آنها که «کار میکنند» قرار داد، آیا در واقع در حال بیان شکلی وارونه از نظریهی کسانی مانند فوکو و گورز بود؟ این عقیدهی جدید حاکم بر راست محافظهکار نولیبرال اساساً، چنان که سرژ حلیمی[۱۰۷] اشاره میکند، به دنبال «بازتعریف پرسش اجتماعی به نحوی است که دیگر خطوط شکاف ترسیمشده فقیر و غنی یا سرمایه و کار را از یکدیگر جدا نکنند، بلکه به جای آن میان دو گروهبندی از پرولتاریا فاصله بیندازند: فاصله میان آنها که از «زوال عطوفت» [در میان همنوعان خویش][۱۰۸] رنج میبرند و آنها که «ملت رفاهی» را نمایندگی میکنند.»
واضح است که محتوای سیاسی این گزارههای دستراستی[۱۰۹] تفاوتهای بنیادینی با گزارههای مطرحشده در اواخر دههی ۱۹۷۰ دارند، اما مفروض هر دو دسته گزاره این است که در زمان حاضر این «مطرودان» هستند که مسئله یا راهحل را نمایان میکنند؛ این نه طبقهی کارگر، بلکه جمعیت اضافی است که تبدیل به سوژهی محوری سیاسی شده است.
واقعاً چطور ممکن است تضاد عجیب میان «ناطبقه»[۱۱۰]ی گورز و مفهوم «فروطبقه»[۱۱۱] که بسیار مورد علاقهی چارلز موری[۱۱۲] ایدئولوگ محافظهکاران افراطی است، به چشم ما نیاید؟ هم برای گورز و هم برای جنبش نولیبرال، در مقایسه با موضوع روابط خود فرد با کارش، دیگر واقعیت استثمار شدن نیست که مسئلهی اصلی را شکل میدهد. گورز سبک زندگی جمعیت اضافی را گونهای «رهایش»[۱۱۳] از کار میداند و تاچر از «گناه»[۱۱۴] تنبلی سخن میگوید که باید با آن جنگید. در حالی که گورز «حق تنبلی»[۱۱۵] را به گونهای فضیلت ارتقا میدهد، تاچر آن را مصداق بیعدالتی میشمارد و سزاوار نابودی میداند.
با اینحال، این دو نسخهی متفاوت بنیاداً منطقی مشابه دارند. بنابراین، چپ و راست هر دو میخواهند که «جمعیت اضافی» مسئلهی اصلی باشد تا آن را جایگزین آن ایدههای منسوخ و قدیمی و جزمی کنند که استثمار را در مرکز هر گونه نقد اجتماعی قرار میداد.
چپ و راست هر دو میخواهند با ایجاد تقابل میان آن دو دستهی پرولتاریایی که در پی تطور اقتصاد نولیبرالی وارد رقابتی ویرانگر با یکدیگر شدهاند، از تأثیر آنها بکاهند. چنان که فیلسوف مارکسیست ایزابله گارو[۱۱۶] به خوبی بیان میکند، این گذار کمک میکند تا «استثمار و نقد آن با محوریتبخشی به قربانی محروم از عدالت، زندانی، ناراضی، همجنسگرا، پناهنده و … جایگزین شود».
بلست:
دبره در «دخمههای مدرن»[۱۱۷] مینویسد که فوکوی شورشی و تخریبگر به یک فیلسوف رسمی تبدیل شده است. شما از این تناقض چه میفهمید؟ و چگونه این را میتوانید توضیح دهید که فوکو توانسته بسیاری از آنها را که در قلمرو فکری رادیکال قرار میگیرند را فریفتهی خود سازد، در حالی که آنها قاطعانه در صدد پایانبخشی به دوران تسلط منطق نولیبرال هستند؟
زامورا:
پرسش بسیار جالبی است، اما من پاسخ قانعکنندهای برای آن ندارم. با اینحال، اینطور میتوانم بگویم که بخش مهمی از این تناقض را باید به خود ساختاری نسبت داد که در حوزهی آکادمیک وجود دارد. باید به کارهای بوردیو و آثار ارزشمند لوئی پینتو[۱۱۸] برگردید تا بهتر این تطور را درک کنید.
هیچگاه نباید فراموش شود که پیوستن به یک «مکتب» یا خود را با رویکرد نظری خاصی پیوند زدن، مترادف با پیوند خوردن با میدان [یا حیطهی] آکادمیک خاصی نیز هست، در حالی که جدال جانانهای هم میان این میدانها [یا حیطهها]ی آکادمیک برای به دست آوردن موقعیت «مسلط»[۱۱۹] وجود دارد. در نهایت باید دقت کرد که، خود را مارکسیست خواندن در فرانسهی سالهای دههی ۱۹۶۰ – یعنی زمانی که میدان آکادمیک تا حدی تحت سلطهی جریانهایی بود که خود را مارکسیست میدانستند – معنایی متفاوت با مارکسیست بودن به معنای امروزین آن داشت.
مفاهیم و نویسندگان کلیدی بیشک ابزارهای فکری مهمی هستند، اما این ابزارها با راهبردهای متنوعی هم انطباق حاصل میکنند تا بتوانند به بخشی از میدان و مبارزه بر سر تصاحب میدان تبدیل شوند. پس تطورات روشنفکری تا حدی از روابط قدرت جاری در خود میدان تعین میپذیرند.
همچنین اینطور به نظر من میآید که روابط قدرت موجود در درون میدان آکادمیک به میزان قابل ملاحظهای از انتهای دههی ۱۹۷۰ و پس از رکود مارکسیسم که فوکو خود در آن نقشی کلیدی داشت، دچار تغییر شده است. واقعیت این بود که فوکو موضعی تساهلآمیز را ارائه کرد که نشان دادن حدی از شورشگری را بدون گسست کامل از بایستههای آکادمیک امکانپذیر میکرد. از فوکو سخنگفتن و به او رفرنس دادن چیزی است که از ارزش نسبی برخوردار است و اغلب به مدافعان فوکو این مجال را میدهد که در ژورنالهای معتبر مقاله منتشر کنند، به شبکههای روشنفکری گستردهتری بپیوندند و به مرتبهی انجام کارهایی از قبیل کتاب منتشر کردن هم برسند.
شمار زیادی از روشنفکران در کارهای خود به فوکو ارجاع میدهند و از زبان او هر موضوعی که میخواهند و نیز هر آنچه ناقض آن موضوعات است را بیان میکنند. شما به این ترتیب میتوانید هم مشاور جایی مثل «بنیاد تجارت فرانسه» و هم ویراستار سخنرانیهای فوکو باشید. (اشاره به فرانسوا اوالد که پیشتر مطرح شد). من میگویم فوکو راه را بر چنین تناقضی میگشاید، در حالی که در زمان حاضر سخت است چنین ادعایی را دربارهی مارکس هم داشته باشید.
بلست:
سخن گفتن از نقد «حاشیهها» به عنوان محور مبارزهی سیاسی ممکن است در نهایت به خشنودی و تأیید رویکردها و جریانهای انقلابستیز در فرانسه یا بلژیک بینجامد. نگران نیستید که دارید در زمین آنها بازی میکنید؟
زامورا:
فکر میکنم یک نقد «محافظهکارانه»[۱۲۰] از فوکو و فراتر از آن از نمودهای می ۶۸ در تاریخ اجتماعی فرانسه وجود دارد. این نقد دیگر به هیچوجه نقدی حاشیهای نیست: شما میتوانید آن را در میان تمام متفکران راست محافظهکار مانند اریک زمور[۱۲۱] و یا حتی در جبههی ملی[۱۲۲] فرانسه ببینید. این نقد به صراحت میراث فمینیستی، ضدنژادپرستی و فرهنگی می ۶۸ را زیر سؤال میبرد، در حالیکه نقدهای به مراتب کمتری نسبت به آسیبهای اقتصادی ناشی از نولیبرالیسم دارد. گویی اصلاً مسئلهی اصلی لیبرالیسم سیاسی رهاورد دههی ۱۹۸۰ بوده است و تنها با رجوع و نقد همان تطورات اجتماعی است که میتوانیم جامعهی مطلوب خود را بسازیم.
اغلب با چنین افکاری روبهرو میشویم که بر اساس آنها نابودی ارزشهای خانواده یا اشکال [محلی و] کامیونیتارین پیوند اجتماعی بود که که بسط نولیبرالیسم را امکانپذیر ساخت. چنین تحلیلهایی ممکن است بهرههایی محدود از حقیقت نیز داشته باشند، اما در نهایت وقتی راهحل را بازگشت به راههای سنتی زندگی میدانند، کاملاً به بیراهه میروند. ما در حال حرکت به سوی گونهای به مراتب اقتدارگرایانه[۱۲۳]تر از لیبرالیسم هستیم، که با بازگشت به ارزشهای خانواده نیز همراه است؛ بازگشتی که تخیلی است محض[۱۲۴] از «فرهنگ ملی»[۱۲۵] و آن سرمایهداری دوستداشتنی که هنوز جهانیسازی نشده بود.
دربارهی ادعای «بازیکردن در زمین آنها»[۱۲۶] هم من مشکلی با آن ندارم. اگر با برخی ابعاد میراث ۶۸ مسئلهای داریم، نقش چپ بیشک این نیست که برای پرهیز از همآوا شدن با راست افراطی، چشمهای خود را به روی آن مسئله ببندد، بلکه بر عکس، باید قضاوت اختصاصی خود را برای فراهمآوردن نقد خویش عرضه کند تا این نبرد ایدئولوژیک را یکسره به راست واگذار نکند. این همان وظیفهای است که ما باید برای بازسازی چپ آن را در دستور کار خود قرار دهیم؛ وظیفهای که دو سویهی مردمی[۱۲۷] و نیز رادیکال دارد.
لطفاً در نقل و ارجاع به مطالب، با ذکر نام آبسکورا و مشخصات تهیهکنندگان مطالب، حقوق ما را محترم بشمارید.
متن اصلی:
[۱] Daniel Zamora
[۲] Touchstone
[۳] Probing
[۴] Neoliberal revolution
[۵] Ballast
[۶] ست آکرمن متن فرانسوی را به انگلیسی برگردان کرده است.
[۷] Paul Veyne
[۸] Foucault, Sa Pensée, Sa Personne
[۹] Progressive sentiments
[۱۰] Anti-psychiatry
[۱۱] Franco Basaglia
[۱۲] Stimulating
[۱۳] Apparently neutral and independent
[۱۴] Untouchable
[۱۵] Blindness
[۱۶] Governmentality
[۱۷] Normative
[۱۸] Authoritarian
[۱۹] Disciplinarian
[۲۰] Autonomy
[۲۱] Pierre Rosanvallon,
[۲۲] Second Left
[۲۳] Statism
[۲۴] De-statify
[۲۵] Colin Gordon
[۲۶] Geo_roy de Lagasnerie
[۲۷] La dernière leçon de Michel Foucault
[۲۸] Reinvent
[۲۹] Sequestered
[۳۰] Friedrich Hayek
[۳۱] Gary Becker
[۳۲]Milton Friedman
[۳۳] School attitude
[۳۴] A priori
[۳۵] Reductive commonplaces
[۳۶] تأمین اجتماعی در اینجا به معنای فراگیر فرانسویاش مد نظر است و بیمهی ملی سلامت فرانسه را نیز در بر میگیرد.
[۳۷] Targeted populations
[۳۸] Social justice
[۳۹] Absolute disparities
[۴۰] Delegitimization
[۴۱] negative income tax
[۴۲] Social assistance
[۴۳] Social insurance
[۴۴] Exercise power
[۴۵] François Ewald
[۴۶] Bio-power
[۴۷] MEDEF
[۴۸] Administration
[۴۹] Daniel Stoleru
[۵۰] Conquering poverty in rich countries
[۵۱] Valéry Giscard D’Estaing
[۵۲] The frontier between absolute poverty and relative poverty
[۵۳] Bill Gates
[۵۴] George Soros
[۵۵] Virtues
[۵۶] Social questions
[۵۷] Bakunin
[۵۸] Suffrage
[۵۹] Social control
[۶۰] Liberation
[۶۱] Socializing
[۶۲] Property
[۶۳] Robert Castel
[۶۴] Karl Polanyi
[۶۵] Great Transformation
[۶۶] Social protection
[۶۷] Statist
[۶۸] Right to health
[۶۹] Bernard Friot
[۷۰] Beatriz Preciado
[۷۱] Libertarian
[۷۲] Heteronormative
[۷۳] Mandosio
[۷۴] Debray
[۷۵] Bricmont
[۷۶] Michea
[۷۷] Monville
[۷۸] Quiniou
[۷۹] Societal
[۸۰] The marginal
[۸۱] Embourgeoisee
[۸۲] Brake
[۸۳] Herbert Marcuse
[۸۴] Andre Gorz
[۸۵] Privileged minority
[۸۶] New plebeians
[۸۷] Little powers
[۸۸] Diffuse system of domination
[۸۹] Too much power
[۹۰] Pastoral power
[۹۱] که در زمانهی کنونی مهمترین مصداق آنها را باید مهاجران غیرقانونی و حاشیهنشینان فقیر بیشناسنامه دانست. مترجم
[۹۲] Pitted against each other
[۹۳] The figure of the delinquent, the criminal and the lumpen
[۹۴] Jean-Loup Amselle
[۹۵] اشاره است به بورژواهایی که تلاش میکنند با اتخاذ سبک زندگی متفاوت و نزدیک به طبقات پایینتر، از ارزشهای بورژوایی فاصله بگیرند و با تأکید بر موضوعات شیکی مانند محیط زیست تعهد جمعی خود را به نمایش بگذارند.
[۹۶] Ecolo-bobo position
[۹۷] Social exclusion
[۹۸] Stefan Beaud
[۹۹] Michel Pialoux
[۱۰۰] Ins
[۱۰۱] Privileged
[۱۰۲] Unearned advantage
[۱۰۳] Surplus population
[۱۰۴] Embourgeoisement
[۱۰۵] Protected
[۱۰۶] Coddled
[۱۰۷] Serge Halimi
[۱۰۸] Compassion fatigue
[۱۰۹] Right-wing statements
[۱۱۰] Non-class
[۱۱۱] Underclass
[۱۱۲] Charles Murray
[۱۱۳] Deliverance
[۱۱۴] Vice
[۱۱۵] Right to be lazy
[۱۱۶] Isabelle Garo
[۱۱۷] Modernes catacombs
[۱۱۸] Louis Pinto
[۱۱۹] Dominant
[۱۲۰] Conservative critique
[۱۲۱] Eric Zemmour
[۱۲۲] National front
[۱۲۳] Authoritarian
[۱۲۴] Total fantasy
[۱۲۵] National culture
[۱۲۶] Playing into their hands
[۱۲۷] Popular
دیدگاهتان را بنویسید