ویدئو را میتوانید از کانال تلگرامی آبسکورا دریافت کنید:
کلاین با بیان این که «دموکراسی و نولیبرالیسم» با یکدیگر سازگار نیستند، ادعا میکند که فجایع و بحرانهای بزرگ که برای مردم فلاکت و بدبختی به همراه میآورند، ممکن است برای برخی بیزنسهای بزرگ سودمند هم باشند. البته این محدود به بیزنسها نیست. هر کس که برنامهای داشته باشد که در موقعیتهای عادی قادر به عرضهی آن نیست، ممکن است در زمان رخداد فجایع و بحرانها بتواند از این موقعیت خاص برای بهبود خود سود ببرد. نکتهی جذاب برای آنها این است که در زمان فاجعه و بحران مردم سردرگماند و بیش از هر چیز درگیر فوریتهای زندگی روزمرهی خود هستند. مردم در این دورهها میخواهند خود، خانواده و خانهشان را نجات بدهند. چیز عجیبی هم نیست. آنها در چنین شرایطی ترسیدهاند و در نتیجه مایلاند به رهبرانی قدرتمند اتکا کنند. البته ممکن است عکس این هم رخ بدهد و در جریان یک بحران مردم تصمیم بگیرند رهبری را که داشتهاند به زیر بکشند. پس آنها ممکن است در چنین موقعیتهایی استقلال بیشتری نیز از خود نشان بدهند اما این به معنای این نیست که فجایع و بحرانها آنها را ناتوان نکرده است. اگر آنها مستقلتر شوند، به دلیل وجود آن ناتوانیها ممکن است استقلال خود را به زمینهای برای روی کار آمدن رهبرانی تبدیل کنند که رویکرد و برنامهای غیردموکراتیک دارند.
نولیبرالیسم چیزی نیست که اکثریت مردم از آن حمایت کنند، زیرا نولیبرالیسم مقارن با افزایش بیکاری و محدود شدن دامنهی خدماتی است که مردم به آنها متکی هستند. فاجعهی نیواورلئان از جمله مواردی بود که دولت بوش از آن به نفع خود بهرهبرداری کرد. پیش از طوفان کاترینا و پیش از آن که مسیل شهر در مقابل طوفان نابود بشود، نیواورلئان شهری آشوب زده و سرشار از تضاد بود و مسائل و معضلات گوناگونی هم داشت، از جمله این که فقر زیادی در شهر مشاهده میشد و بسیاری از مردم پولی نداشتند و به ناچار در منزلگاههای بزرگ عمومی (دولتی) زندگی میکردند. در نیواورلئان، بر خلاف بسیاری از دیگر شهرهای آمریکا، آن منزلگاههای عمومی نه در حاشیههای شهرها و جاهای نه چندان دلخواه، بلکه در مرکز شهر قرار داشتند که نزدیک به مراکز توریستی شهر بود و بسیاری از سرمایهگذاران چشم به آن منطقه داشتند تا بتوانند آن زمینها را به مراکز اقامتی و هتل تبدیل کنند. بلافاصله پس از کاترینا بود که سیاستمداران و سازندگان از راه رسیدند؛ سیاستمدارانی که میگفتند: پاکسازی مخروبههای این سکونتگاههای عمومی از ما ساخته نبود و این خدا بود که در آخر ترتیبشان را داد! این مصداقی است کامل از سرمایهداری فلاکتمحور.
بعد دیگر سرمایهداری فلاکتمحور تبدیل فلاکت به یک بازار و موقعیت مناسب برای خصوصیسازی است. اتفاقاً این هم در نیواورلئان پس از طوفان کاترینا رخ داد. کمپانی خصوصی و نظامی بلکواتر که ثروت زیادی از حضور خویش در عراق به دست آورده بود، در کمتر از چند ساعت نمایندگان خود را به نیواورلئان فرستاد تا نقش نیروی پلیس خصوصی را ایفا کنند. مشابه همین اتفاق در کالیفرنیا پس از آن آتشسوزیهای گسترده رخ داد و این بار سخن از نیروی ویژهی واکنش سریع در برابر آتشسوزی بود که به افرادی که از شرکتهای بیمه سرویس ویژهی موسوم به «نگهبان» را خریداری کرده بودند، غرامت پرداخت میکرد. کار این کمپانیها ارائهی خدمات به خانههای چند میلیون دلاری ثروتمندان و ایمنسازی منازل آنها با استفاده از گونهای خاص از مواد مقاوم در برابر آتش بود که خانهها را به «آتش-ران» (مقاوم در برابر آتش) تبدیل میکرد. این هم بیزنس بزرگی بود. آنها امکان محافظت از افراد و منازلشان در برابر خطرات ناشی از گرمایش زمین و تغییرات اقلیمی را به مخاطبان مرفه خود میفروختند که مصداقی بود از سرمایهداری فلاکتمحور، زیرا در واقع مشتریان این سرویسها شانس «بقا»ی خود در هنگام فجایع طبیعی را خریداری میکردند. البته این خدماتی بود که تنها ثروتمندان قادر به خریداری آن بودند و میتوانستند از پس انواع هزینههای اضافی ناشی از افزوده شدن آیتمهای اضافی به موارد تحت بیمه برآیند.
بنابراین عجیب هم نیست که شرکتهای بزرگ حتی تمایل پیدا کنند که خود بحران بسازند تا بتوانند از پیامدهای آن بهرهمند شوند. به بیان دقیقتر باید بگوییم که این روندی که طی میکنیم خود زمینه را برای فجایع و فلاکتهای بیشتر فراهم میکند و این تضمینی مناسب برای آن شرکتهاست. همین که ما کاری در مقابل تغییرات اقلیمی انجام ندهیم و یا هیچ هزینهای را برای ترمیم زیرساختهای عمومی متقبل نشویم و سرمایهگذاری خاصی هم برای انرژیهای جایگزین نکنیم و تلاشی هم به خرج ندهیم تا بر این اقتصاد کازینوئی قاعده و قانونی حکمفرما شود، طبیعی است که فاجعه از پی فاجعهی دیگر رخ بدهد، زیرا اساساً اقتصاد به این شکل مبتنی بر همین چرخههای کسادی و رونق شدید است. گرمایش زمین خود زمینهساز انواع فجایع است. طوفانها، گردبادها و آتشسوزیها از جملهی آن فجایع هستند. خیلیها از من دربارهی توطئهآمیز بودن این سیاستها میپرسند. پاسخ من این است که نیازی به توطئه قلمداد کردن این سیاستها نیست. کافی است فقط ساکت بنشینند و کاری نکنند تا فجایع تازهای رخ بدهند.
چین و روسیه نیز اکنون در زمرهی سرمایهداری های بزرگی هستند که از بحرانها و فجایع تغذیه میکنند. دربارهی آنها نیز ماجرای عدم سازگاری نولیبرالیسم و دموکراسی صادق است. چین که اساساً دموکراسی نیست و آن چه در روسیه رخ میدهد را نیز به زحمت میتوان یک دموکراسی حداقلی دانست. این دو مثال نشان میدهند که لزومی ندارد دموکراسی را حذف کنید تا نولیبرالیسم داشته باشید. چین به عنوان بزرگترین اقتصاد سرمایهداری دنیا اساساً متکی بر یک سیستم اقتدارگرا است و در عین حال از لحاظ نرخ رشد اقتصادی نیز موفقترین کشور محسوب میشود. در ۱۹۸۹ بود که نخستین گام استقرار این الگو ذیل عنوان گذار به اقتصاد بازار آزاد برداشته شد. مردم چین در آن زمان به دنبال تغییرات بودند، اما آن چه میخواستند اصلاحات و تغییراتی دموکراتیک بود. آنها نمیخواستند حزب کمونیستی که در دورهی مائو بر آنها حاکمیتی اقتدارگرایانه را تحمیل کرده بود، تبدیل به سیستمی سرمایهدارانه و غربی شود که کارش انتقال کالا و سود از سپهر عمومی به شبکههای خویشاوندی و خصوصی است. آن گردهمآیی بزرگ در تیانآنمن، یک گردهمآیی برای دموکراسیخواهی بود. به همین دلیل هم آن گردهمآیی بزرگ را به یک بحران تبدیل کردند. کشتار بزرگ تیانآنمن به وجود آمد تا شوک بزرگی در کشور ایجاد شود و آن شوک فضای عمومی کشور را تا چند دهه به ترور و وحشت آلوده کند. آن ترور و وحشت پیامی بود از سوی حاکمیت چین به مردم مبنی بر این که ما آمادهایم تا از نیروی نظامی خود و از تانکهایمان بر علیه دانشجویان و نخبگانمان نیز استفاده کنیم. چنین پیامی کارگران را نیز که ممکن بود در اندیشهی شکل دادن و تقویت اتحادیههای کارگری باشند هدف میگرفت. آنها باید میفهمیدند که دولت از هر ابزار و حربهای برای سرکوب استفاده خواهد کرد. چهار سال بعد، واقعهای کاملاً مشابه در روسیه رخ داد. در آنجا هم دموکراسیخواهی مردم با شوکدرمانی مواجه شد و یلتسین به نظامیان دستور داد که بر پارلمان کشور آتش بگشایند. همهی اینها شواهدی هستند بر این که در نبرد میان دموکراسی و نولیبرالیسم، این دموکراسی است که بازی را میبازد. هرگاه میگویم دموکراسی و نولیبرالیسم ناسازگارند، هستند کسانی که تاچر را مثال میزنند. مارگارت تاچر طی انتخابی دموکراتیک به صحنه آمد و همراه با خود برنامهای رادیکال برای خصوصیسازی را نیز آورد. با این حال من در کتاب خود این را نیز نشان دادهام که مارگارت تاچر نیز بدون ایجاد یک بحران، قادر به ارائه و عرضهی برنامههای خود نبود. او پس از ارائهی برنامههای خود بخش زیادی از محبوبیتش را از دست داد. پس او باید پیش از آن که مقامش را از دست بدهد کاری میکرد. در ۱۹۸۲ و پیش از آن که برنامههای خود را اجرایی کند، تاچر محبوبیتی در حد ۲۵ درصد داشت که بیسابقه بود. آن چه تاچر را نجات داد و موقعیت اجرای برنامههایش را به او بخشید، جنگ فالکلند با آرژانتین بود. آن جنگ هدیهای به تاچر بود که باعث شد میزان محبوبیت او از بیست و پنج درصد به پنجاه و نه درصد برسد. تاچر از جنگ فالکلند به عنوان نقطهی آغازی برای اعلام جنگ بر علیه اتحادیههای کارگری استفاده کرد. او به صراحت گفت که ما دشمن خارجی خود را شکست دادیم و اکنون زمان جنگیدن با دشمن داخلی فرارسیده است و آن دشمن داخلی نیز معدنکاران انگلیسی بودند.
دیدگاهتان را بنویسید