چگونه سرمایه‌داری در حال نابود کردن خویش است!

برگردان: حمید قیصری•

 

مقدمه‌ی ابی مارتین:

در کشوری که منادی «پایان سوسیالیسم» بود، نتایج یک نظرسنجی وسیع انجام شده در ژانویه‌ی ۲۰۱۶ چیزی غیر منتظره را آشکار کرد؛ چهل و سه درصد از آمریکایی‌های زیر ۳۰ سال نگاه مثبتی به سوسیالیسم دارند، در حالی که ۳۲ درصد از آن‌ها سرمایه‌داری را مطلوب قلمداد می‌کنند. این نشان می‌دهد که علی‌رغم تلاش‌های هماهنگ‌شده و وسیع برای نفی و به خاموشی کشاندن افکار مارکس که اکنون یکصد و سی سال از مرگ او می‌گذرد، تحلیل‌های او همچنان مناسبت زیادی با شرایط کنونی دارند.

مارکس را تأثیرگذارترین فیلسوف تمام دوران‌ها دانسته‌اند. او و همفکرش انگلس، ادراکی را از جهان شکل دادند که نه تنها در فلسفه و اقتصاد، بلکه در تاریخ، انسان‌شناسی، علوم سیاسی، زیست‌شناسی و دیگر حوزه‌ها نیز تأثیری شگرف به جای گذاشته است. مارکس جوان در اواسط قرن نوزدهم به جنبش‌های کارگری آلمان پیوست و همین کار را در فرانسه نیز پی گرفت که منجر به تبعید او به لندن به دلیل فعالیت‌های سیاسی‌اش شد.  او علاوه بر علاقمندی و اشتغال به مطالعه‌ی علمی سرمایه‌داری و تغییرات اجتماعی، یک سازمان‌دهنده‌ی قوی هم بود و نخستین گردهمایی بین‌المللی سوسیالیست‌ها را با هدف سرنگونی سرمایه‌داری شکل داد؛ یک «اتحاد کمونیستی»[۱] که شعار اصلی آن «کارگران جهان متحد شوید» بود.

کتاب «سرمایه»ی مارکس همچنان از جهت کالبدشکافی[۲] نظامی که تحت حاکمیت آن زندگی می‌کنیم، در جایگاه رفیعی قرار می‌گیرد. «ماتریالیسم دیالکتیک» مارکس کشفی بود که جهان فلسفه را از نو تعریف کرد و فراخوان همگانی او «مانیفست کمونیست» نیز اثرگذارترین نوشته‌ی سیاسی جهان بوده است.

حال که امپراطوری آمریکا سخت در تلاش است تا از فشار ناشی از بحران کنونی جهان سرمایه‌داری نجات یابد و با توجه به این‌که پس زدن الگوی سرمایه‌داری به وضوح در میان جوانان در حال گسترش است، درصدد برآمدم که بفهمم کدام  جنبه از کار مارکس توانسته چنین تأثیر عمیقی را بر مخاطبانش، از دهقانان آسیایی گرفته تا معدن‌کاران آفریقایی و کارگران آمریکایی، به جای گذارد. به سراغ ریچارد ولف رفتم که سال‌هاست مارکسیسم را برای دانشجویان و عموم مردم تدریس می‌کند. او استاد بازنشسته‌ی اقتصاد دانشگاه ماساچوست امهرست است.

 

ابی مارتین[۳]:

شما یک اقتصاددان مارکسیست هستید. بگذارید با ابتدایی‌ترین موارد شروع کنیم. مارکسیسم چیست و نگریستن از دریچه‌ی مارکسیستی به دنیا چگونه است؟

ریچارد ولف[۴]:

فکر می‌کنم بهترین راه برای درک تفاوت مارکسیسم و دیگر اشکال تفکر، توجه به این واقعیت است که مارکسیسم به سراغ ریشه‌ها می‌رود. به این‌ معنا مارکسیسم رادیکال است و می‌خواهد مشکلاتی ریشه‌ای را مورد توجه قرار دهد؛ مانند بی‌خانمانی و نابرابری، اقتصادی پرنوسان که طی دوره‌های سه تا هفت‌‌ساله رکود و کسادی را تجربه می‌کند، جامعه‌ای که قدرت را در دستان عده‌ای معدود متمرکز می‌کند … مارکسیسم می‌گوید این‌ بحران‌های تکراری سرمایه‌داری در واقع در درون خود این نظام ریشه دارند و بنابراین شما نمی‌توانید این مشکلات را با حفظ همین چارچوب و نظام حل کنید. باید با این واقعیت رودررو شوید که مسأله‌ی اصلی خود این سیستم است. به همین دلیل مارکسیست‌ها کسانی هستند که به این ایده و باور پایبند می‌مانند که ما می‌توانیم و باید جایگزینی بهتر برای سرمایه‌داری ارائه کنیم؛ باید جامعه را از نو سازماندهی کنیم، زیرا در این‌صورت است که راه‌های بهتری برای حل آن مسائل ریشه‌ای خواهیم یافت، به جای آن‌که صرفاً از منظر فردی و با ارائه‌ی راه‌حل‌های مقطعی و فوری در صدد حل نابرابری و بی‌خانمانی باشیم. باید بفهمیم که این مسائل «سیستمیک» هستند و ما باید بفهمیم سرمایه‌داری به عنوان یک سیستم چگونه کار می‌کند تا بتوانیم راه‌حل‌هایی [برای جایگزینی آن] بیاندیشیم.

ابی مارتین:

می‌شود تعریفی مختصر از ماتریالیسم دیاکلتیک ارائه دهید؟

ریچارد ولف:

مارکس فیلسوف بود و به عنوان متفکری نظام‌مند و سخت‌کوش نمی‌خواست بدون ارائه‌ی زمینه‌ای فلسفی، بی‌مقدمه به اقتصاد، که در واقع نقطه‌ی تمرکز او بود، جهش کند. او در دوران دانشجویی تحت تأثیر هگل بود و به عنوان استاد نیز حیات آکادمیک خود را با تدریس فلسفه آغاز کرد. رساله‌ی او درباره‌ی فلسفه‌ی یونان باستان بود. پس او در آغاز یک اقتصاددان نبود. این فلسفه بود که او را به سوی اهمیت مطالعه‌ی اقتصاد کشاند. برای پاسخ سریع به پرسش شما باید بگویم خاستگاه اولیه‌ی مارکس جوان مکتبی فکری بود که ایده‌ها را به عنوان محصول عمیق‌ترین تأملات انسانی، عالی‌ترین درجه‌ی دستاورد بشری قلمداد می‌کرد. اگر مذهبی باشید، لابد می‌گویید خداوند منشأ این ایده‌هاست یا این ایده‌ها به ساحتی معنوی[۵] تعلق دارند. پس با این تعریف ایده‌ها به عنوان عناصری برتر از این جهان مادی آن را شکل می‌دهند. ایده‌آلیسم جهان را مخلوق ایده‌ها می‌داند و درک جهان را در گرو درک جهان ایده‌ها می‌داند. به همان بیان مذهبی، ابتدا هیچ چیز نبود؛ خدا بود و آن ایده‌ی غیرمادی بود که جهان را خلق کرد. در داستان خلقت[۶] جهان در هفت روز، خدا به عنوان تجسم معنویت است که مادیت را خلق می‌کند.

مارکس تمام این‌ها را نفی کرد. نزد او «امر مادی» به اندازه‌ی امر ایده‌آل مهم بود. رادیکالیسم مارکس همین بود که رابطه‌ی یکطرفه میان امر ایده‌آل و امر مادی را دو طرفه کرد. با این تعریف امر ایده‌آل از ناکجا نمی‌آمد، بلکه در جهان واقعی و مادی ریشه داشت. ایده‌هایی که ما آدم‌ها داریم نسبتی واقعی با مسائل جهان مادی ما انسان‌ها و شیوه‌ی حل آن‌ها دارند؛ مسائلی از قبیل این‌که از چه تغذیه کنیم، کجا سرپناهی بیابیم و چگونه در کودکی از وجود پدر و مادر خویش کسب امنیت کنیم. از نظر مارکس این عناصر مادی و واقعی زندگی و بقای ما به همان اندازه که از جهان ایده‌ها شکل می‌پذیرند، شکل‌دهنده‌ی آن جهان نیز هستند. پس ماتریالیسم دیالکتیک پذیرش این باور است که اگر می‌خواهید روند پیدایش جهان مادی را درک کنید، از یک سو باید به خلق ایده‌آل جهان مادی و از سوی دیگر به خلق مادی جهان ایده‌ها و تعامل این دو توجه کنید. به همین علت است که مارکس وقتی می‌خواست مشکل سرمایه‌داری را توضیح دهد، نگفت و نتوانست بگوید که ریشه‌ی مشکل در جهان ایده‌هاست، بلکه به مشکلات مادی انسان‌ها برای زندگی و بقای خودشان پرداخت و از دریچه‌ی تعامل دیالکتیکی میان جهان انضمامی مادی و جهان ایده‌ها موضوع را تحلیل کرد.

ابی مارتین:

مارکسیست‌ها به تاریخ از منظر خاص «ماتریالیسم تاریخی» می‌نگرند. چگونه دوره‌ی کنونی سرمایه‌داری در آن تاریخ طولانی جای می‌گیرد؟ پیش‌تر اشاره‌ای به این داشتید؛ این‌که دوره‌ی کنونی آخرین فصل از یک تاریخ طولانی توسعه‌ی اقتصادی[۷] است…

ریچارد ولف:

ایده‌ی اصلی این است که هر نظام اقتصادی در درون خود نیروهای متعارض و متضادی دارد. به زبان مارکسیستی هر نظام اقتصادی به مجموعه‌ای از «تناقضات درونی»[۸] دچار است. سیستم در درون خودش مشکلاتی دارد که مستمراً در تلاش برای دست و پنجه نرم کردن با آن‌ها است، زیرا در درون خود سیستم ریشه دارند. تا مدت‌ها این سیستم راه‌حل‌هایی برای این مشکلات می‌یابد، اما بنابر اصل «ماتریالیسم تاریخی» در نهایت این مشکلات به وضعیت لاینحلی[۹] می‌رسند و سیستم دچار گونه‌ای انفجار می‌شود. به این ترتیب نظام پیشین می‌میرد و نظام تازه‌ای زاده می‌شود. نمونه‌ی آن نظام برده‌داری است که در بسیاری از بخش‌های جهان معمول بود. نظام برده‌داری نقطه‌ی شروع و زایشی داشت، تطور یافت و به دلیل تناقض‌های درونی خود، مانند چگونگی جایگزینی بردگان فرتوت یا مرده، در نهایت فرو پاشید. جوامع مبتنی بر برده‌داری جای خود را به فئودالیسم اروپایی دادند که آن نیز فرایند مشابهی را تجربه کرد تا به دلیل تناقضات درونی خود فرو بپاشد.

بنابراین ماتریالیسم تاریخی از همان منظر سرمایه‌داری را نیز تحلیل می‌کند و می‌پرسد که تناقضات درونی این نظام چیستند، چگونه آن را آزار[۱۰] می‌دهند [و تضعیف می‌کنند]، چه راه‌حل‌هایی تا مدتی این نظام را از انفجار نجات می‌دهند و در نهایت چه زمانی و چگونه این تناقضات به سطحی می‌رسند که این نظام را به لرزه می‌اندازند[۱۱] و چنان آسیب‌پذیرش می‌کنند که اگر انقلابیون مخالف این نظام به فرا رسیدن آن لحظه‌ی تاریخی آگاه باشند، می‌توانند وارد صحنه شده و این نظام را با نظام بعدی جایگزین کنند؛ به همان ترتیب که شورشیان برده‌داری[۱۲] و فئودالیسم را برانداختند. انتظار مارکس نیز این بود که سرمایه‌داری همان روند بحرانی‌شدن تناقضات درونی و بی‌فایده‌شدن راه‌حل‌ها را تجربه کند و در نهایت شورشیان و منتقدانی که مارکس خود یکی از آن‌ها بود در نهایت نظام بعدی را جایگزین کنند.

بگذارید برای آن‌که به انضمامی‌ترین شکل ماجرا را برای شما ترسیم کنم، نمونه‌ای از تناقضاتی را که مارکس در سرمایه‌داری کشف کرد و دیگران نیز اهمیت آن را تصدیق کرده‌اند، مطرح کنم. این مثال را به این دلیل مطرح می‌کنم که تا همین الان نیز بسیار مرتبط با شرایط ما در آمریکا و دیگر کشورهای جهان است؛

هر سرمایه‌داری، چنان که مخاطبان این گفتگو نیز بر اساس زندگی و تجارب شخصی خویش تصدیق می‌کنند، تلاش می‌کند با هر چه کمتر کردن هزینه‌ای که برای کار انسانی می‌دهد، بر سود حاصل از سرمایه‌گذاری خود بیافزاید و در رقابت با دیگر سرمایه‌داران شانس بقای خود را افزایش دهد. یک سرمایه‌دار ممکن است این کار را با جایگزینی هر چه بیشتر کار انسانی با کار ماشینی و خودکار انجام بدهد که در آن بخش اعظم فرایندها خودکار انجام می‌شوند و مثلاً یک کامپیوتر اضافه می‌شود که کار پنجاه نفر را انجام می‌دهد. سرمایه‌دار دیگر ممکن است کارش را حتی به جاهای دیگر دنیا ببرد که کار انسانی به مراتب ارزان‌تر است یا مثلاً از کار زنان استفاده کند که ارزان‌تر از کار مردان است، یا مهاجران را به کار بگیرد که نسبت به ساکنان بومی یک منطقه انتظار دستمزد کمتری دارند. همه از این روند آگاهیم. این دلمشغولی همیشگی سرمایه‌داران است که هر چقدر می‌توانند هزینه‌ی کار انسانی را کاهش بدهند و سود بیشتری کسب کنند. یکی از تناقض‌ها همین جا شکل می‌گیرد؛ اگر سرمایه‌داران روز به روز از انسان‌های کم‌تعدادتری برای کار خود استفاده کنند یا انسان‌های با حقوق کمتر را به کار بگمارند، نتیجه‌ی این روند تعداد رو به فزونی انسان‌هایی خواهد بود که پولی ندارند تا محصول فروشی تولید‌شده از سوی سرمایه‌داران را بخرند. بنابراین سرمایه‌دارانی که این‌گونه عمل می‌کنند، در واقع دارند دست به تخریب نظام‌مند خود می‌زنند و البته چاره‌ای هم ندارند، زیرا برای بقا باید هزینه‌ی کار انسانی را کاهش بدهند و همین رویکردشان عاقبت کمانه ‌می‌کند و در نهایت خود آن‌ها را می‌گزد، زیرا «تقاضا» با این شرایط رو به کاهش و نابودی می‌رود. شما به این ترتیب یک سرمایه‌دار موفق هستید که توانسته‌اید ثروت قابل توجهی کسب کنید، اما در واقع دست به کشتن خویش برده‌اید.

نزد مارکس این‌گونه تناقض‌ها آغازی بر پایان سرمایه‌داری بودند و نابودی آن را رقم می‌زنند. به عنوان نمونه در دهه‌ی ۱۹۷۰ وقتی دستمزدهای پرداختی به مردم به آن‌ها قدرت خرید چندانی نمی‌داد، سرمایه‌داران راهی برای این مسأله یافتند و سیستم به حیات خود ادامه داد. راه حل چه بود؟ پدیده‌ی اعتبار (کردیت) که با آن همه‌چیز اعتباری شد و همه بدهکار شدند؛ از خرید و رهن خانه گرفته تا خرید ماشین (که دیگر هیچ‌کس آن را جز با کردیت نمی‌خرد) و … در حالی که تا پیش از ۱۹۷۰ چنین پدیده‌ای در جهان وجود نداشت و تنها تاجران بین‌المللی و البته عده‌ی کمی از آن‌ها از تبادلات اعتباری استفاده می‌کردند. بنابراین وقتی آن سیستم اعتباری قدیمی دیگر جوابگو نبود، برای نخستین بار در تاریخ نسلی از دانشجویان آمریکایی به وجود آمدند که نمی‌توانستند شهریه‌ی دانشگاه خود را بپردازند و نمی‌توانستند مدرک خود را بگیرند بی‌آن‌که ده‌ها هزار دلار بدهکار شوند. با این کار سیستم را سرپا نگه داشتند. جهان کردیت‌ها به مردمی که حقوق‌شان برای خرید چیزها کافی نبود، توان خریدن و قرض گرفتن داد [تا سیستم بتواند ادامه پیدا کند]. چنان که قابل پبش‌بینی بود، نتیجه‌ی این کار در ۲۰۰۸ نمایان و معلوم شد که آن راه‌حل اعتباری تا مدتی قادر به حل مشکل قدرت خرید مردم بوده است. بنابراین همان پرسشی مطرح می‌شود که حتی خیلی از ما مارکسیست‌ها از طرح آن غفلت کرده‌ایم. مسائل جهان سرمایه‌داری اکنون بسیار شدید، سیستمیک و جهانی هستند، به نحوی که از خود می‌پرسیم آیا این سیستم قادر خواهد بود راهی برای غلبه بر این بحران و خروج از آن بیابد؟ و اکنون تنها مارکسیست‌ها نیستند که از رو به تلاشی و پایان رفتن این سیستم می‌پرسند، بلکه در سوی دیگر این صحنه (در میان لیبرال‌ها) نیز نگرانی نسبت به شرایط شدیداً افزایش یافته است.

ابی مارتین:

بله لابد مواردی مانند ستون‌نویسی[۱۳]‌های اختصاصی میلیاردرها درباره‌ی سرانجام تلخ [۱۴]ثروت‌مند‌سالاری[۱۵] را نیز باید نشانه‌ای از آگاهی‌شان از بحرانی دانست که در پیش است. بیایید درباره‌ی حباب‌هایی حرف بزنیم که شما درباره‌ی مسکن مطرح کردید و به نظر می‌رسد نشانه‌ی جالبی باشند. بحران مسکن و بحران تولید بیش از حد؛ این که اکنون تعداد زیادی خانه‌ی خالی داریم که تعدادشان حتی از تعداد بی‌خانمان‌ها هم بیشتر است. تعداد زیادی خانه تولید کرده‌ایم بی‌آن‌که مردم قادر به خرید و استفاده از آن‌ها باشند. در این باره صحبت کنید و این‌که چگونه رخداد چنین پدیده‌ای در جهان سرمایه‌داری گریزناپذیر[۱۶] است.

ریچارد ولف:

از سال‌های دهه‌ی ۱۹۷۰ بیزنس‌های آمریکایی روندی را شروع کردند که من به آن نام «لحظه‌ی یوریکا[۱۷]» می‌دهم. آن‌ها دریافتند که در غرب، آمریکای شمالی، اروپای شمالی و ژاپن، سابقه‌ی صد و دویست‌ساله‌ی سرمایه‌داری کارخانه‌ها، ادارات و فروشگاه‌هایی عالی به وجود آورده بود، اما این محصولات عالی در همان نقاطی شکل گرفته بودند که زادگاه خود سرمایه‌داری بودند؛ اروپای غربی، آمریکای شمالی و ژاپن. این‌ها نقاطی بودند که همه چیز سرمایه‌داری در آن‌ها متمرکز شده بود؛ جاهایی که کارگران از مناطق روستایی به سوی آن‌ها رهسپار می‌شدند تا تبدیل به طبقه‌ی کارگر صنعتی و شهری شوند؛ توأمان با این روند، کارگرانی که با کار خود سرمایه‌داری را به این درجه از کارایی رسانده  بودند، خود نیز خواستار ارتقای استانداردهای زندگی‌شان بودند. این‌گونه بود که به تقریب از ۱۸۲۰ تا ۱۹۷۰، خاصه در ایالات متحد و البته در دیگر جاها، دستمزدها افزایش یافتند. به همین دلیل هم بود که در طول آن دوره، سرمایه‌داران اوضاع خوبی داشتند و می‌توانستند دستمزدهای کارگران خود را افزایش دهند و هم‌چنان خود نیز پول حسابی به جیب بزنند. بنابراین سرمایه‌داری در آن زمان نظامی بود که به افراد القا می‌کرد که سرمایه‌داری دارد به خوبی کار می‌کند. سرمایهطداری قادر بود کالا تولید کند، زیرا دستمزدها را افزایش می‌داد. البته در تحلیل این دوره نباید سراغ نقاطی بروید که اکثر مردم دنیا در آن‌ها زندگی می‌کردند؛ از آسیا و آفریقا گرفته تا آمریکای لاتین؛ زیرا وضعیت آن‌ها فاجعه‌بار بود، اما اگر بر زادگاه‌های سرمایه‌داری تمرکز کنید، ممکن است فریفته شوید و بگویید: «وای! این سیستم واقعاً کار می‌کرده است». طبعاً سرمایه‌داران و نیز مردم آن مناطق آن سیستم را دوست داشتند و تمام ویژگی‌های آن را مطلوب می‌پنداشتند. در ۱۹۷۰ لحظه‌ی یوریکای سرمایه‌داران فرا رسید. به خودشان گفتند: «یک لحظه صبر کن ببینم! ما در آمریکای شمالی، اروپای غربی و ژاپن هستیم که در آن‌ها دستمزدها خیلی بالا رفته‌اند. کارگران از این وضعیت خرسندند، اما ما واقعاً چرا این‌جا هستیم؟» واقعیت این بود که در دیگر نقاط جهان که صدمات ناشی از رشد سرمایه‌داری در آن نقاط متمایز، آمریکای شمالی، اروپای غربی و ژاپن، را پذیرا شده بودند، دستمزدها بسیار پایین بودند.  بنابراین در آن لحظه‌ی یوریکایی سرمایه‌داران با خود گفتند: «ما این‌جا و در آمریکای شمالی، اروپای غربی و ژاپن چه کار می‌کنیم؟ برای ما بسیار سودآورتر است که در چین، هند و برزیل تولید کنیم». این‌گونه بود که چیزی اتفاق افتاد که ما هم‌اکنون گرفتار آن هستیم: مهاجرت جمعی[۱۸] و ترک نقاط زایش سرمایه‌داری از سوی سرمایه‌داران؛ حرکت جمعی و انبوه به چین، هند و برزیل و دیگر نقاط. تا چه تولید کنند؟ خوب همان چیزی را تولید کنند که یک سرمایه‌دار می‌خواهد؛ تولیدی مرکب از انواع کالاها؛ پس کارخانه‌های بزرگی ساختند با این فکر که بتوانند اقلام متعددی را که پیش‌تر تولید می‌کردند، تولید کنند. با این‌حال یک چیز را فراموش کردند. وقتی از ایالات متحد که در آن دستمزدها بالا بود به چین با دستمزدهای پایینش رفتند، کمترین تأثیر این بود که مردمی که دستمزدهای خیلی پایین‌تری می‌گرفتند، درآمد به مراتب کمتری از قبل (نسبت به همتاهای آمریکایی خود) داشتند. این فقط مربوط به آمریکایی نبودنشان نبود؛ آن‌ها چینی بودند اما قدرت خرید آن‌چه سرمایه‌داری تولید می‌کند را نداشتند. آن‌ها از پس مصرف آن‌چه سرمایه‌داری ظرفیت تولیدش را داشت، برنمی‌آمدند. در همین لحظه که ما صحبت می‌کنیم چین در حال افت است. این روند افت برای تمام جهان ترسناک است، اما این چین نیست که دارد افت می‌کند. این ناتوانی چین است در فروش تولیدات خود به دیگر نقاط جهان، زیرا دستمزد کارگران جهان سال‌هاست که پس از خروج از آن نقاط زایش، آمریکای شمالی و اروپای غربی و ژاپن، و حرکت به سوی نقاط دیگر، در حال رکود و افت است. به این ترتیب سیستم در اثر مواجهه با تناقضی قدیمی در خود که سرمایه‌داران راه‌حلی نیز برای آن ندارند، دچار تکان شدید می‌شود… و اینک که در مقیاسی جهانی این اتفاق می‌افتد، اروپا نیز در کنار ژاپن و آمریکای شمالی این تکان شدید را تجربه می‌کند. این‌ها مراکز سرمایه‌داری هستند. اکنون این نقاط در دشوارترین وضع هستند و راه نجاتی نیز سراغ ندارند؛ من هم سراغ ندارم و همین باعث می‌شود این امکان را برای نخستین بار در زندگی خود داشته باشم که سرمایه‌داری را در وضعیتی ببینم که دچار دشواری تکان‌دهنده و بنیادینی شده و اگر قرار باشد به کسی توضیح بدهم که چه می‌شود که شاهد گونه‌ای عجیب و غریب از سیاست هستیم که در قرن اخیر سابقه نداشته، خواهم گفت که دلیل آن همین شرایط [بی‌سابقه‌ی سرمایه‌داری] است. این‌جا در ایالات متحد هم شاهد رفتارهای نمایشی و دلقک‌واری[۱۹] هستیم، اما در واقع ماجرا فراتر از این‌ها است. چرا ترامپ چنین کاراکتری در حزب جمهوری‌خواه یافته است؟ چرا جمهوری‌خواهان به وضوح دارند خود را تکه تکه می‌کنند؟ دلیلش این است که حزب جمهوری‌خواه دیگر قادر به سازگار شدن با شرایط نیست. حتی دموکرات‌ها هم این توانایی را ندارند؛ و ناگهان با رقیب سوسیالیستی روبرو می‌شوند که نمی‌شود او را به حاشیه‌ راند، زیرا او خود را سوسیالیست می‌خواند. در واقع همین سوسیالیست بودن او را جذاب هم کرده. چیزی که سندرز ثابت کرده این است که میلیون‌ها آمریکایی مجذوب سوسیالیسم شده‌اند.

ابی مارتین:

پس می‌شود گفت که بسیاری از مردم با سوسیالیسم آشنایی دارند؛ به خصوص حالا که شما یک کاندیدای ریاست‌جمهوری دارید که خود را دموکراتیک سوسیالیست می‌خواند، اما مردم در واقع معنای سوسیالیسم را نمی‌فهمند. فکر می‌کنم آن‌ها فقط گوشه‌هایی از ماجرا را می‌دانند؛ بیمه‌ی درمان رایگان، آموزش رایگان… درباره‌ی ابزار تولید صحبت کنید و این‌که یک اقتصاد سوسیالیستی در واقع چه ساختاری دارد.

ریچارد ولف:

سوسیالیست‌ها به این ایده رسیدند که مشکل سرمایه‌داری در دو موضوع بنیادین است. نخست این‌که افراد خصوصی[۲۰] مالک ابزار تولید هستند. آن‌ها صاحب زمین‌ هستند یا کارخانه‌ها در مالکیت آن‌هاست. آن‌ها مالک فروشگاه‌ها، دستگاه‌ها و مالک مردم هستند. این مالکان در واقع بخشی بسیار کوچک از کل جمعیت هستند؛ در حد یک، دو، پنج یا حداکثر ده درصد؛ و البته به ندرت سهم آن‌ها از کل جمعیت به این حد رسیده است. اما این بدان‌ معناست که اکثریتی بزرگ از مردم هیچ‌گاه در زمره‌ی مالکان قرار نمی‌گیرند. ایده‌ی سوسیالیستی این بود که اگر به گروهی کوچک از مردم اجازه بدهید که ابزار تولید کالاها و خدمات ضروری برای بقای همه‌ی ما را کنترل کنند، آن‌ها این قدرت کنترل را به نحوی اعمال خواهند کرد که هم‌راستا با منافع خود آن‌ها باشد، بی‌آن‌که اهمیتی به این بدهند که برای دیگران چه رخ می‌دهد. به بیان دیگر، این فرمول برای جامعه‌ای ساخته شده است که ثروت را برای پنج یا ده درصد بالایی جامعه و نه برای هیچ‌کس دیگر تولید می‌کند. این فرمول قدرت سیاسی و غیر سیاسی را به همان‌هایی می‌دهد که در رأس جامعه‌اند، نه هیچ‌کس دیگر. بحث سوسیالیست‌ها این بود که چنین الگو و فرمولی به غایت ناعادلانه و بنیاداً غیردموکراتیک است. این از عیب‌های سرمایه‌داری است. راه‌حل سوسیالیست‌ها چیست؟ آن‌ها از مالکیت همگانی به جای مالکیت خصوصی دفاع می‌کنند. جامعه به مثابه‌ی یک کل باید مالک ابزار تولید باشد؛ کارخانه‌ها، ادارات، فروشگاه‌ها؛ به نحوی که خیر آن‌ها به همه برسد و آن‌چه تولید می‌کنند به شکل تقریباً برابری توزیع شود، و عامل تأثیرگذاری بر تصمیمات نیز [نه عاملی فردی بلکه] عامل اجتماعی باشد. اصلاً به همین دلیل است که سوسیالیسم می‌خوانیمش. سوسیالیسم درباره‌ی جامعه‌ای است که باید خود مالک باشد. سوسیالیسم بر [آن‌چه در] محل کار [می‌گذرد]، تأکید می‌ورزد، زیرا ایده‌اش این است که راه اطمینان از این که دولت دیگر هیچ‌گاه به نهادی مافوق جامعه و مردم تبدیل نمی‌شود و ابزاری ساده در دست مردم می‌ماند، این است که اطمینان حاصل کنیم که در بنیاد جامعه یعنی جاهایی که مردم زندگی و کار می‌کنند، ثروت و ظرفیت تولیدی در دستان خود مردم است.

شعار قرن بیست‌ویک سوسیالیسم این است: تشکیلات خود را دموکراتیزه کنید[۲۱]. این فرایند رایج در اکثر شرکت‌های آمریکایی را، که در آن عده‌ای محدود از آدم‌ها تصمیم‌گیر هستند، پایان دهید. در سرمایه‌داری مدرن، این شرکت‌ها عهده‌دار دامنه‌ای وسیع از بیزنس‌ها هستند… در این شرکت‌ها گروهی بسیار کوچک که سهامداران عمده[۲۲] نامیده می‌شوند، آن‌هایی که سهام بسیار عمده‌ای دارند، هیئت مدیره را انتخاب می‌کنند. یک درصد آمریکایی‌ها در مجموع صاحب سه‌چهارم کل سهام شرکت‌ها هستند. این میزان از تمرکز ثروت شگفت‌آور است. این شرکت‌ها چگونه اداره می‌شوند؟ در رأس آن‌ها یک هیئت مدیره هست در حد پانزده تا بیست نفر. این هیئت مدیره چطور انتخاب می‌شوند؟ هر سال انتخاباتی برای تعیین اعضای هیئت مدیره برگزار می‌کنند. هر سهم برای شما یک رأی می‌آورد. اگر ده سهم داشته باشید، ده رأی دارید. اگر یک میلیون سهم داشته باشید، یک میلیون رأی از آن شماست. وقتی هم که سهمی ندارید، حقی برای رأی دادن نصیب شما نمی‌شود. این‌جا خبری از تظاهر[۲۳] به دموکراسی نیست. پس اگر مشتی سهامدار عمده بخش اعظم سهام را در تملک خود داشته باشند، همه‌چیز در کنترل آن‌ها خواهد بود. آن‌ها پانزده یا بیست نفر عضو هیئت مدیره را انتخاب می‌کنند. هیئت مدیره تصمیم می‌گیرد که شرکت چه چیز را چگونه و با استقرار در کجا تولید کند و با سودهای حاصله چه باید کرد. همه در این فرایند کسب سود مشارکت می‌کنند. کارمندان باید با آن‌چه تصمیم هیئت مدیره است زندگی کنند، بی‌آن‌که تأثیری بر آن داشته باشند. این در تضاد با دموکراسی است، و اگر در محل کار دموکراسی ندارید، نمی‌توانید در سیاست واقعی نیز از آن بهره‌مند باشید، زیرا آن‌ها که در رأس شرکت‌ها هستند، سیستم سیاسی را نیز می‌خرند، چیزی که در ایالات متحد به وضوح رخ می‌دهد و همه نیز از آن مطلع‌اند. اگر کارگران کارخانه‌ای را در دست بگیرند که در آن به جای یک الگوی بالا به پایین مدیریتی، سیستم همیاری[۲۴] کارگران حاکم باشد و کارگران در کنار یکدیگر تصمیم بگیرند که با سود حاصله چه باید کرد، به نظر شما ممکن است به تعدادی اندک از مدیران سود بیست‌وپنج میلیون دلاری بدهند و بر ثروت آن‌ها اضافه کنند و خودشان هم ندانند با این‌همه پول چه می‌توان کرد، در حالی که دیگران ناچار از استقراض هستند تا فرزندان خود را به کالج بفرستند؟! امکان ندارد چنین چیزی رخ بدهد. فکر می‌کنید اگر مجموعه‌ای مثلاً ۴۰۰ نفره از کارگران بر مسند باشند، تنها به منظور تولید سود بیشتر حاضر خواهند بود به این رأی بدهند که تولید را به چین ببرند و خود را از کار بیکار کنند؟ معلوم است که آن‌ها نمی‌خواهند اجتماع کارگری خود را با خالی کردن کارخانه‌ها از کارگر نابود کنند. آن‌ها نمی‌خواهند که دولت محلی را از مالیاتی که برای اداره‌ی مدارس و بیمارستان‌ها لازم است محروم کنند و نمی‌خواهند خود را از کار بیکار کنند. بنابراین آن‌چه در چهل سال اخیر تجربه کرده‌ایم، تمام آن شغل‌ها که از دست رفت؛ آن شغل‌ها از دست نمی‌رفتند، اگر تصمیم‌گیری جمعی کارگران تعیین می‌کرد که تولید در کجا اتفاق بیافتد.

ابی مارتین:

خوب است پاسخی هم به ادعای دیگری بدهید که مدام [از سرمایه‌داران] می‌شنویم: «خودم این [پول] را درآورده‌ام[۲۵]. ما این پول را درآوردیم!»

ریچارد ولف:

بهترین راه برای شرح این موضوع بازگشت به کارل مارکس و تحلیل او از سرمایه‌داری است تا بفهمیم موضوع این درآمدها چیست. بیایید فرض کنیم که شما شخصی هستید که به دنبال کار می‌گردید و من استخدام‌کننده‌ای هستم که شما می‌خواهید به استخدام‌تان درآورم. آمده‌اید و آرام نشسته‌اید. اپلیکیشن فرم خود را پر می‌کنید و من نگاه‌تان می‌کنم در حالی که توضیح می‌دهم که انتظار ما این است که شما چه نوع کاری را برای ما انجام بدهید. شما می‌آیید و کار روتین صبح تا بعداز ظهر و دوشنبه تا جمعه‌ی خودتان را انجام می‌دهید. یک جا می‌نشینید و کارتان را می‌کنید. توافق ما همین است و شما نیز مشکلی با آن ندارید، تا وقتی که پرسش بزرگ مطرح می‌شود: حالا چقدر دستمزد می‌خواهید؟ فرض کنید پس از بالا و پایین‌هایی به توافق می‌رسیم که شما بیست دلار در ساعت بگیرید. مارکس همین‌جا است که با لبخندی بر لب ظاهر می‌شود و می‌گوید: حالا من نشان‌تان می‌دهم که وقتی این توافق بیست‌دلاری حاصل شد، اتفاقی می‌افتد که خود از آن باخبر هستید اما نمی‌خواهید با آن روبرو شوید. اما من می‌خواهم آن را به شما نشان بدهم. وقتی من بیست‌دلار در ساعت شما را استخدام می‌کنم، می‌دانم که برای هر ساعتی از کار، مغز، و ماهیچه‌ای که از شما می‌گیرم، در نهایت محصولات بیشتری برای فروش دارم، زیرا شما به نیروی کار من اضافه شده‌اید. شما قرار است به من کمک کنید که کالا و خدمات بیشتری تولید کنم و یا کالا و خدمات بهتری نسبت به زمانی که شما در استخدام من نبودید تولید کنم. پس به خودم می‌گویم: «داشتن شما برای من بیست دلار در ساعت هزینه دارد. حالا از این هزینه چه نصیب من می‌شود؟» می‌خواهم خروجی ناشی از اضافه شدن شما به نیروی کار را به دست آورم. آن خروجی باید بیش از آن بیست دلار در ساعت باشد؛ به این ترتیب تنها راه برای من این است که در همان یک ساعت از شما خروجی بیشتری از بیست‌دلاری که به شما می‌دهم، داشته باشم. بنابراین وقتی در پایان یک روز کاری احساس غریبی دارید و در همان‌حال که کاملاً شیره‌ی جانتان را کشیده‌اند، به سوی خانه می‌روید، به زبان مارکس «استثمار شده‌اید» و سرمایه‌داران در این باره چه می‌گویند؟ می‌گویند «من این را درآورده‌ام». [پاسخ این است که] نه! شما این پول را درنیاورده‌اید. شما فقط مردم را سرکیسه کرده‌اید.

شیوه‌ی کار شرکت‌ها این‌گونه است که چهار بار در سال سود حاصل از سه‌ماهه‌ی قبل را می‌گیرند و بخشی از این سود را میان سهامداران توزیع می‌کنند. این توزیعات را «سود سهام»[۲۶] می‌خوانند. بنابراین اگر تعداد زیادی سهام داشته باشید، مثل این است که آن‌ها را از مادربزرگ خود به ارث برده‌اید و یا آن‌که به بانک دستبرد زده‌اید و با پولش در بازار سهام سرمایه‌گذاری کرده‌اید. راه‌های فراوانی برای گرفتن سهام هست، اما وقتی آن سهام عمده را دارید، چهار بار در سال صبح‌هنگام به سراغ صندوق پستی‌تان می‌روید و پاکتی دریافت و با هیجان آن را باز می‌کنید. داخل پاکت چکی است که سهم شما از سود حاصله است که میان سهامداران توزیع شده است. برای آدم‌های ثروت‌مند آن چک حاوی میلیون‌ها دلار است. آن‌ها صاحب تمام آن پول‌ها هستند. آن‌ها دقیقاً چه کار کرده‌اند تا چنین پولی نصیب‌شان بشود؟ هیچ‌کاری! آیا آن‌ها هیچ‌وقت پایشان به کارخانه باز می‌شود؟ نه! آیا اصلاً می‌دانند این شرکت در حال انجام چه کارهایی و بیزنس‌هایی است؟ نه! برای آن‌ها اصلاً مهم نیست. آن‌ها نشسته‌اند سر جایشان و سرگرم جمع‌کردن [آن پول‌ها] هستند.

حالا بیایید یک بحث منطقی کنیم. اگر کسانی مانند سهامداران عمده هستند که سود کلانی از کالاها و خدماتی می‌برند که نقشی در تولید آن‌ها نداشته‌اند، پس باید در جایی دیگر از این سیستم کسانی باشند که چیزهایی را تولید می‌کنند که سهمی در سود حاصل از تولیدشان ندارند؛ معنایش این است که اگر چنین اجازه‌ای بدهیم، مثل این است ک به برخی مردم بگوییم: کار شما تولید هر چه بیشتر است تا سود بیشتری به آن‌هایی برسد که سهم کمتری در فرایند تولید دارند. مارکس در این‌باره است که قاطعانه می‌ایستد و می‌گوید «من دیگر حرفی ندارم[۲۷]. [همان‌طور که گفتم] این سیستم آشغال است».

ابی مارتین:

سوسیالیست مشهور رزا لوگزامبورگ جایی گفته بود که انتخاب میان سوسیالیسم است و بربریت. صد سال پس از آن گفته، شما به چه اشکالی شاهد تحقق این ادعا بوده‌اید؟

ریچارد ولف:

نخست، مجموع ثروت شصت و دو ثروتمند اول دنیا که اکثرشان، و نه همه‌شان، آمریکایی و شهروند ایالات‌متحد هستند، از مجموع ثروت نیمه‌ی پایینی جمعیت دنیا بیشتر است؛ یعنی تقریباً سه و نیم میلیارد نفر. این چیزی فراتر از وقاحت[۲۸] است. من صفتی برای توصیف این وقاحت ندارم، اما می‌توانم شرح بدهم که این چه معنایی دارد. اگر به آمار سازمان بهداشت جهانی دقت کنید، نیمه‌ی پایینی جمعیت جهان را مردمانی تشکیل می‌دهند که بسیار زودتر از آن‌چه باید، جان خود را از دست می‌دهند. چرا؟ به این دلیل که رژیم غذایی آن‌ها خوب نیست و اصلاً غذای کافی به آن‌ها نمی‌رسد یا نمی‌توانند از خدمات درمانی کلینیک‌ها بهره‌مند شوند. آن‌ها اغلب مشکلات ساده‌ای دارند که به سادگی با روش‌های درمانی مدرن قابل درمان هستند. آن‌چه بر مردمان این نیمه‌ی پایینی می‌رود مشمئزکننده[۲۹] است. اگر نیمی از ثروت آن شصت و دو نفر را بگیریم، باز هم‌ آن‌ها ثروتمند‌ترین‌ها خواهند بود. اگر نیمی از ثروت آن بالایی‌ها را در دسترس نیمه‌ی پایینی جمعیت کره‌ی زمین قرار دهیم، زندگی‌های‌شان به وضوح زیر و رو می‌شود. پس هیچ توجیه اخلاقی فردی و جمعی برای این موقعیت نمی‌توان یافت.

دوم، این واقعیت را در همه‌جای جهان می‌دانند و تنها عده‌ای اندک با آن مخالفت می‌کنند، که شیوه‌ی تطور و توسعه‌ی سرمایه‌داری به گونه‌ای بوده است که به بهای از بین رفتن اکولوژی و محیط زیست این سیاره تمام شده؛ به نحوی که اکنون با تهدید بیست و هفت بیماری و فقدان پنجاه و هفت منبع حیاتی[۳۰] روبرو هستیم. دیوانگی است اگر اجازه دهیم این روند ادامه یابد. این شیوه‌ی دیگری است که سرمایه‌داری ما را گرفتار بربریت می‌کند.

و سوم، که در آن ایالات متحد نقش ویژه‌ای دارد، این است که جهان غرب یعنی جهانی که از ثروت و قدرت نظامی برخوردار است، درگیر جنگی است بی‌پایان با چیزی مبهم به نام «تروریسم» که معلوم نیست دقیقاً چیست. این جنگ با تروریسم به کار توجیه بی‌پایان کاربرد منابعی می‌انجامد که به جای رفع نیازهای مردم، صرف نبرد با یک دشمن، واقعی یا تخیلی، و سپس با دشمن دیگری می‌شوند. در نتیجه ما با یک وضعیت نظامی – جنگی بی‌پایان روبرو هستیم؛ با تخریب فاجعه‌بار محیط زیست طبیعی‌مان و سطحی از نابرابری که هیچ توجیهی ندارد. اگر جنبشی داشتیم و از سازمانی برخوردار بودیم که این مطالبات را مطرح کند، وضعیت اقتصادی ما در این سه‌دهه کاملاً متفاوت از این بود، زیرا کوچک‌ترین تردیدی ندارم که اکثریت آمریکایی‌ها از آن مطالبات پشتیبانی می‌کردند. عادت بر این بود که در این نقطه از مصاحبه به مصاحبه‌گر شکاک نگاه کنم و بگویم: «آه! آیا آمریکایی‌ها از این گونه امور سوسیالیستی پشتیبانی می‌کنند؟». به لطف برنی سندرز دیگر این مشکل را ندارم. برنی با وارد شدن در چالش دور نخست حزب دموکرات و سراسر کشور را زیر پا نهادن، به عنوان یک سوسیالیست به تمام آمریکایی‌ها ثابت کرده که چیزی به جز سرمایه‌‌داری میلیون‌ها آمریکایی را مجذوب خود کرده و البته ما نمی‌‌دانیم دقیقاً چند میلیون را زیرا هنوز باید برای روشن شدن عدد دقیق آن صبر کرد. هنگامی که در ۲۰۱۱ اشغال وال‌استریت اتفاق افتاد، این ادعا مطرح شد که اشغال‌گران گروهی ناچیز از مردم هستند که هیچ‌چیز را نمایندگی نمی‌کنند. حالا دیگر خبری از آن ادعاها نیست زیرا سندرز گفته است: «بسیار خوب، حالا ببینیم چه تعداد از مردم با ادعای یک درصد در برابر نود و نه درصد مخالف هستند. چه تعداد از مردم کاندیدایی را مورد حمایت قرار می‌دهند که آن ادعا را هر روز مطرح می‌کند و حتی برچسب «سوسیالیست» را برای خود می‌پذیرد. پاسخ این است: میلیون‌ها نفر!

 

متن اصلی:

https://goo.gl/ecebPb

 

[۱]  Communist league

[۲] Dissection

[۳] Abby Martin

[۴] Richard Wolff

[۵] Spiritual

[۶] genesis

[۷] Economic development

[۸] Internal contradictions

[۹] Unmanageable

[۱۰] Bedevil

[۱۱] Tremble

[۱۲] Slavery

[۱۳] Op-eds

نوشتن یک ستون مهم در روزنامه‌ها بدون داشتن وابستگی به آن‌ها. منظور این است که برخی از ثروتمندان تلاش می‌کنند تحلیل خود از شرایط کنونی و نابرابری‌های روبه فزونی را ارائه کنند  و در تحلیل‌های هشدارآمیز خود دیگر ثروتمندان را مخاطب قرار می‌دهند.

[۱۴] The pitchforks are coming for plutocrats

[۱۵] Plutocracy

[۱۶] Inescapable

[۱۷] Eureka moment

یافتم یافتم! … اشاره است به کشف ارشمیدس و کنایه است از هیجان ناشی از کشف راهحل جدید.

[۱۸] Exodus

[۱۹] Theatrical buffoonery

[۲۰] Private individuals

[۲۱] Democratize the enterprise

[۲۲] Major shareholders

[۲۳] Pretense

[۲۴] Co-op

[۲۵] I earned it!

[۲۶] Dividends

[۲۷] I rest my case

[۲۸] Obscene

[۲۹] Unspeakable

[۳۰] Fundamental resources

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *