پوپولیسم چپ و بازپس گرفتن دموکراسی: گفتگویی با شانتال موف

برگردان: شقایق یوسفی •

شانتال موف نظریه‌پرداز سیاسی بلژیکی در ۸ جولای ۲۰۱۵ در شهر بوگوتا و در کتابخانه‌ی مشهور لوئیس انجل آرانگو[۱]، درباره‌‌ی «دموکراسی و شور و احساسات» سخنرانی کرد؛ پیش از سخنرانی، پالبراس آل مارگن[۲] با او درباره‌ی معناهای معاصر پوپولیسم، دموکراسی و تجربه‌ی برخی جنبش‌های اجتماعی در اروپا، در پرتو وضعیت آمریکای لاتین، مصاحبه می‌کند.

-پالبراس آل مارگن: به نظر شما اکنون که سی سال از چاپ کتاب تأثیرگذار «هژمونی و استراتژی سوسیالیستی» میگذرد، مناسبت کنونی آن چه میتواند باشد؟

شانتال موف: زمانی که ما آن کتاب را می‌نوشتیم، ضرورت بازبینی در سوسیالیسم روشن و واضح بود، به‌گونه‌ای که خواست‌های جنبش‌های اجتماعی جدید از فمنیسم تا محیط‌زیست و مبارزات دگرباشان جنسی را دربرگیرد. البته این پرسش همچنان، پرسشی مرتبط [با اوضاع کنونی ما] است. با این‌حال، قصد کنونی من این نیست که طرحی نظری برای صورت‌بندی مجدد سوسیالیسم پیشنهاد کنم؛ زیرا زمانی‌که ما آن کتاب را می‌نوشتیم، سوسیالیسم، ایده‌ا‌ی کانونی بود، اما امروز دیگر این ایده محوریت ندارد. در آن زمان ما از صورت‌بندی مجدد پروژه‌ی سوسیالیستی در پیوند با رادیکالیزه‌کردن دموکراسی، دفاع می‌کردیم. ما می‌پنداشتیم که فکر کردن به یک پروژه‌ی سوسیالیستی در چارچوب محدود خواسته‌های طبقه‌ی کارگر، به‌تنهایی کفایت نمی‌کند. امروز تفاوت عمده میان یک پروژه‌ی چپ با یک برنامه‌ی دست راستی در این واقعیت ریشه دارد که تنها پروژه‌های چپ می‌توانند از هر نوع رادیکالیزه ‌کردن دموکراسی، پشتیبانی‌کنند.

از سوی دیگر، ما تفاوت‌های فراوانی از لنینیسم سنتی پیدا کرده‌ایم؛ لنینیسمی که خواستار قطع امید از دموکراسی موجود و جایگزین کردن آن با چیزی کاملاً متفاوت است. در مقابل آن [رویکرد به دموکراسی]، ما مدعی هستیم که این جدال را می‌توان تا محقق شدن نتایج نهایی آن در درون دموکراسی‌های موجود دنبال کرد؛ اما همراه با نقدی «از درون» [و «فراگیر»] که معطوف به رادیکالیزه‌ کردن همین دموکراسی‌ها باشد.

من معتقدم که برنامه‌های دست چپی نباید به‌ دنبال استخلاص از دموکراسی کثرت‌گرا یا دموکراسی لیبرال باشند؛ بلکه باید رادیکالیزه ‌کردن آن را دنبال کنند. اگر ما اصول سیاسی-اخلاقی دموکراسی کثرت‌گرا را آزادی و برابری برای همگان بدانیم، متوجه می‌شویم که خود این‌ها اصولی به نسبت رادیکال‌اند؛ یک برنامه‌ی پیش‌رو، باید بتواند جوامعی را که به چنین اصولی معترف‌اند، مجبور کند تا آن‌ها را به واقعیت‌هایی عملی تبدیل کنند و نیز بتواند گسترش این اصول را نه تنها در ارتباط با اقتصاد، بلکه در نسبت با جنبه‌های متنوع مناسبات اجتماعی، تضمین نماید، زیرا شناسایی و به‌رسمیت شناختن[۳] همان‌قدر اهمیت دارد که بازتوزیع[۴]. رادیکالیزه‌ کردن دموکراسی، هم به‌معنای مبارزه برای شرایط اقتصادی بهتر برای همگان است و هم مثلاً دفاع کردن از حقوق اقلیت‌های جنسی.

پروژه‌ای که در «هژمونی و استراتژی سوسیالیستی» آغاز شد، هنوز برنامه‌ای مرتبط [با شرایط کنونی ما] است؛ اما شرایط امروزی برای تحقق آن بسیار دشوارتر از گذشته است. در سی سال اخیر، یعنی از زمان انتشار این کتاب، پس‌رفتی گسترده در جوامع اروپایی رخ داده است؛ چنانکه از دوران هژمونی سوسیال‌دموکراسی – که ما در کتاب خود آن را نقد کرده‌ایم- به دوران هژمونی نولیبرال رسیده‌ایم. منافع طبقه‌ی کارگر در معرض تهدید جدی واقع شده است؛ خاصه با توجه به از دست رفتن حقوقی که از طریق دولت‌های رفاه عایدشان شده بود. بنابراین فکر می‌کنم آن‌چه ما امروز داریم، جوامع پسادموکراتیک هستند: جوامعی که خود را دموکراتیک می‌نامند اما درواقع اینگونه نیست؛ بنابراین فکر می‌کنم بازپس گرفتن دموکراسی امری ضروری است؛ مشخصاً به این منظور که بتوان آن را رادیکالیزه کرد. حتی اگر بدون شک، پذیرش این نکته، برای یک فرد رادیکال بد به نظر برسد؛ در مواجهه با پیشروی نولیبرالی که امروز با آن مواجه‌ایم بی‌شک باید از نهادهای مبتنی بر سوسیال‌دموکراسی دفاع کنیم. پیش از این، چنین ایده‌ای [بازپس‌گیری دموکراسی و رادیکالیزه کردن آن به‌مثابه‌ی یک پروژه‌ی سوسیالیستی] به ذهن ما خطور نمی‌کرد.

 

– در  اوضاع و احوال کنونی، نیروهای عمدهای در حال ظهورند؛ مشخصاً مقصودم نیروهایی است که تلاش میکنند دموکراسی را باز پس بگیرند: از جنبشهای اجتماعی دهقانی و بومی در گوشهوکنار گرفته تا               حکومتهای پیشرو در آمریکای لاتین و تجربیاتی مانند سیریز[۵]ا و پودموس در اروپا. سهم این جنبشهای اجتماعی و سیاسی جدید در بازپسگیری دموکراسی چیست؟

از نظر من جالبترین چیز درباره‌ی پودموس و سیریزا این است که ما شاهد به چالش‌کشیده شدن هژمونی نولیبرال از سوی جناح چپ هستیم. اروپا نمونه‌ی بارز آن چیزی است که من پساسیاسی[۶] نامیده‌ام؛ در طول سی سال اخیر، ما با تثبیت و تقویت اشکال سیاسی‌ای مانند راه سوم تونی بلر شاهد محو شدن تفاوت‌های میان جناح چپ و راست بوده‌ایم، که نشان داده‌اند که چگونه احزاب سوسیال دموکراتیک، به مرکز میل کرده و دیگر نمی‌خواهند به‌واسطه‌ی نزدیکی به جناح چپ شناخته شوند. یکی از ویژگی‌های پساسیاست، از بین رفتن تفاوت‌های میان جناح چپ میانه[۷] و جناح راست میانه[۸] است. هر دو این ایده‌ی مارگارت تاچر را پذیرفته‌اند که هیچ جایگزینی برای جهانی‌شدن نولیبرال وجود ندارد؛ بنا بر چنین رویکردی همه‌ی آنچه سوسیال دموکراسی می‌تواند انجام دهد این است که هژمونی نولیبرال را به شیوه‌ای انسانی‌تر و با تأکید بیشتر بر بازتوزیع به‌گونه‌ای حاشیه‌ای و فرعی [و نه با تأکید بر محوریت آن]  اداره کند.

این مسئله علاقه به سیاست را از بین برده و تعداد رأی‌دهندگان در انتخابات را کاهش داده است که خود نشانه‌ی بحران در دموکراسی نمایندگی است. من از سیاست درکی جهت‌دار و ستیزه‌جویانه[۹] دارم[۱۰] که دال بر این است که شهروندان، واقعاً می‌توانند میان طرح‌های [حقیقتاً] متفاوتی که برای اداره‌ی جامعه پیشنهاد می‌شود، دست به انتخاب بزنند؛ اما امروزه در اکثر انتخابات، مردم میان پپسی و کوکاکولا انتخاب می‌کنند؛ یعنی انتخاب میان دو طرح مشابه اما با برچسب‌های مختلف؛ همان‌طور که اکنون این امر درباره‌ی انتخاب میان سوسیال دموکراسی و راست‌ میانه در اروپا صادق است.

کمی پیش از این، تنها احزابی که از هژمونی نولیبرال در اروپا انتقاد می‌کردند، پوپولیست‌های راست بودند؛ آن‌ها مدعی بودند که جایگزینی برای این نوع هژمونی وجود دارد و بر امکان تغییر ترتیب امور، تأکید داشتند؛ اما در موضع مشابه جناح چپ چیزی برای عرضه نداشت. البته مواضعی انتقادی از جانب چپ رادیکال ابراز می‌شد، اما این‌ها صرفاً مواضعی اعتراضی بودند، نه مواضعی برای دستیابی به قدرت به‌منظور تغییر دادن امور. مواضع پیروان تونی نگری را هم داشتیم که از گونه‌ای «هجرت جمعی»[۱۱] دفاع می‌کردند و بر آن بودند که باید نهادها را رها کرد و آن‌چه بدان نیاز داریم تغییر دولت و رسیدن به قدرت نیست، بلکه ایجاد جامعه‌ای آلترناتیو و اساساً خارج از حیطه‌ی دولت و قدرت است؛ بنابراین چالشی واقعی از سوی نیروهای چپ در مقابل هژمونی نولیبرال وجود نداشت. آن‌چه وجود داشت، موضع‌گیری‌های لفاظانه‌ای بود که معطوف به تصاحب نهادها و ایجاد تغییر در آن‌ها نبودند. سیریزا برای همین کار سازماندهی شده بود- اگرچه پیشرفت‌اش را مدیون شرایط بغرنج در یونان بود- و همچنین پودموس که آن نیز استراتژی سیاسی بسیار جالبی را پیش نهاده است.

 

-جالب است که میبینیم پودموس بهشدت متأثر از جنبشهای اجتماعی و حکومتهای آلترناتیو درآمریکای لاتین هست.

بله همین طور است، رهبران اصلی  پودموس- پابلو ایگلسیاس، اینیگو اِرجون، خوان کارلوس موندرو- به خوبی آمریکای لاتین را می‌شناسند و از تجربه‌های حکومت‌های پیشرو در آمریکای لاتین، الهام گرفته‌اند. خصوصاً آن‌ها تحت تأثیر ایده‌ی «برساخت یک مردم» بودند. درواقع حکومت‌های پیشروی آمریکای لاتین خودشان را حکومت‌های ملی-مردمی می‌دانند. با این وجود، من با تصمیم پودموس مبنی بر رها کردن تمایزات میان راست و چپ موافق نیستم. آن‌ها بر سر این مسئله تأکید می‌ورزند که نه خود را با حزب چپ میانه- حزب کارگران سوسیالیست اسپانیایی- و نه با حزب رادیکال چپ متحد، یکی نمی‌پندارند. آن‌‌ها می‌خواهند به‌گونه‌ی متفاوتی به سیاست پیشرو بنگرند و بر این نکته تأکید دارند که تحولات سرمایه‌داری، طبقه‌ی کارگر را تغییر داده و به همین دلیل دنبال کردن مختصات سنتی و کلاسیک که زمانی گفتمان چپ را شکل می‌داند، دیگر مناسب نیست. آن‌ها می‌خواهند از طریق گفتمان خود دموکراسی را رادیکالیزه کنند، به‌گونه‌ای که بتوانند بار دیگر همان رأی‌دهنگان حزب مردمی( اسپانیا) را احیا کنند.

پیشتر، تحلیل‌های جامعه‌شناختی، ارجاعات روشنی به طبقۀ کارگر را به میان می‌آوردند، اما امروز، سرمایه‌داری کاملاً دگرگون شده و درست این است که باید تلاش کنیم تا به دیگر لایه‌ها نیز دسترسی پیدا کنیم: درواقع، امروزه رأی‌دهندگان پیشرو در اسپانیا، دیگر همان رأی‌دهندگان چپ سنتی نیستند. پودموس از طریق مضامین بسیج‌کننده‌ی جدید، با طیف وسیع‌تری از مخاطبان  صحبت می‌کند؛ با مردمی سخن میگوید که به‌دنبال تغییر و تحولات ژرف و عمیق در اسپانیا هستند، آن‌هایی که سیاست‌های ریاضت اقتصادی را نمی‌پذیرند، با آن‌هایی که از نظام دو حزبی حاکم (مشتمل بر احزاب مردم و کارگران سوسیالیست)، سرخورده شده‌اند و نیز با مردمی که فساد را طرد می‌کنند.

امروزه مردمی که در شرکت‌ها و کارخانه‌های بزرگ سرمایه‌داری کار می‌کنند، تنها کسانی نیستند که زیر یوغ سرمایه‌داری‌اند. اکنون مردم با سرمایه‌داری زیست-سیاسی و پسافوردگرایی که بر همه‌ی ما تأثیر میگذارد، درگیرند. سیاست‌های خصوصی‌سازی، تحمیل سیاست‌های ریاضتی و گسترش سرمایه‌ی مالی، مناسبات اجتماعی را تغییر داده و پیامدهای سرمایه‌داری را به ورای روابط کار و سرمایه کشانده است. به همین دلیل، طرح این پرسش اهمیت دارد که «چگونه می‌توانیم دسته‌ای از مردم بسازیم؟» یا به تعبیر گرامشیایی «چگونه می‌توانیم، ارده‌ای جمعی به وجود آوریم؟» یعنی اراده‌ی جمعی و فراخطی انسان‌هایی که از ایده‌ی کهنه‌ی «سازمان‌دهی طبقه» فراتر می‌رود.

 

شما چگونه وضعیت کنونی اروپا را به افقی که در آمریکای لاتین میبینیم، پیوند میزنید؟

اولاً باید این مسئله را روشن کنم که برای من فهم سیاست به‌مثابه‌ی برساختن مرزها[ی جدا کننده]، دارای اهمیتی بنیادی است؛ یعنی علامت‌گذاری و تعیین خط فاصل میان« مایی» که با «دیگری» رودرروست. این همان تصور جهت‌دار من درباره‌ی سیاست است. پیش از این، حد و مرز مشخصی میان چپ و راست وجود داشت. امروزه این تفاوت به آن اندازه روشن نیست و به نظر می‌رسد در مقابل، این مرز میان مردم و یک «کاست» در حال شکل‌گیری است- همان‌طور که پودموس نیز آن را چنین می‌نامد- این کاست تشکیلاتی مشتمل بر الیت‌های فوق ثروت‌مند است. در کار ارنستو لاکلائو با ایده‌ای از پوپولیسم مواجه‌ایم که به محتواها بستگی ندارد، بلکه به مرزگذاری‌های جبهه‌ای میان مردم و رقیب‌شان وابسته است. این‌گونه‌ است که جبهه‌ا‌ی پوپولیستی شکل می‌گیرد.

امروز در اروپا، ما شاهد یک چرخش پوپولیستی هستیم، حتی می‌توانیم از آمریکای لاتینی شدن اروپا سخن گوییم. در آمریکای لاتین با جوامعی عمیقاً الیگارشیک مواجه‌ایم؛ با مردمی که در آن جوامع از چرخه‌ی قدرت کنار گذاشته شده‌اند. حکومت‌های پیشرو وقتی به قدرت رسیدند، البته با نتایج و دستاوردهای گوناگونی در جست‌وجوی تغییر این وضعیت برآمدند. اکنون در بولیوی و اکوادور، توده‌‌ها به اشکالی در قدرت دخالت داده شده‌اند. اما اروپا دقیقاً در جهت مخالف همین حرکت می‌کند، یعنی پیش از این و در زمان دولت‌های رفاه، توده‌ها در قدرت دخالت داشتند؛ اما در نولیبرابیسم، کاملاً از قدرت کنار گذاشته شدند. بنابراین امروزه در اروپا نیز شاهد جوامعی الیگارشیک هستیم، همان‌طور که کتاب پیکتی نیز  به نحو شایسته‌ای رویارویی طبقه‌ی سوپرپولدارها و  مردم در مقابل یکدیگر را نشان  داده است.

در اروپا ما نیاز داریم تا دموکراسی را بازپس گیریم و به همین دلیل پودموس و روشنفکرانی چون اِرجون، معتقدند که که ما نیاز داریم تا  از آمریکای لاتین بیاموزیم، همانطور که نیازمند تلاش برای ساختن گروهی از مردم و خلق حکومت‌های ملی-مردمی هستیم؛ چنین حکومت‌هایی می‌توانند بر گفتمان چپ سنتی فائق آیند و با رویکردهای «فراخطی»تر (فراطبقاتی‌تر) از طبقۀ کارگر فراتر بروند.

 

-تا چه اندازه این بازپسگیری دموکراسی، به معنای بازپسگیری خود سیاست هم هست ؟

خیلی زیاد. به همین دلیل در شرایط کنونی، من از «پساسیاست» حرف می‌زنم. شاهد نفی خصوصیت جهت‌دار سیاست هستیم که دقیقاً ویژگی آن ساختن یک «ما» در مقابل «دیگران» است. هرچند در زمان‌هایی، این خصلت جهت‌دار، می‌تواند موجد سازه‌هایی سیاسی باشد که برای سیاست‌های دموکراتیک نامطلوب‌اند، اما هیچ سیاستی نمی‌تواند بدون چنین کشمکش ستیزه‌جویان‌های وجود داشته باشد. بنابراین نیازی به غلبه بر این عنصر مقابله و رویارویی نداریم، بلکه بیشتر باید سیاستی ستیزه‌جویانه بسازیم که به سوی رادیکالیزه کردن دموکراسی پیش می‌رود. این همان هدفی است که باز‌پس‌گیری سیاست دنبال می‌کند.

بنابراین، معتقدم که امروزه به یک پوپولیسم چپ نیازمندیم که قادر به رادیکالیزه کردن  دموکراسی  باشد. در سال‌های پیش‌رو نیازمند به رسمیت شناختن [عنصر] آنتاگونیسم (خصومت) هستیم و باید به نهادهای دموکراتیکی اعتماد کنیم که امکان این کشمکش تا سرحد پیروزی را فراهم می‌کنند. درگیری‌های زمانه‌ی ما نمی‌توانند درون چارچوب‌ها و مقولات سنتی، ادامه یابد. اطمینان دارم که در سال‌های آتی،  شاهد جنگی علنی میان پوپولیسم راست و پوپولیسم چپ خواهیم بود. این «مردم»ی که باید برساخته شود ممکن است از موضع راست «جعل شود»، کاری که مارین لوپن در فرانسه چنین می‌کند؛ ایجاد «مردم»ی «طردآمیز» که مهاجران را مورد آزار و اذیت قرار می‌دهند. اما برساختی از مردم از سوی جناح چپ نیز وجود دارد که مهاجران را نیز دربرمی‌گیرد و در مقابل قدرت‌های جهانی‌سازی نولیبرال می‌ایستد.

 

لطفاً در نقل و ارجاع به مطالب، حقوق این وب‌سایت و همکاران آن را محترم بشمارید.

 

متن اصلی:

https://goo.gl/Y51Xbo

 

[۱] Biblioteca Luis Angel Arango

۲یک پورتال آکادمیک وابسته به دانشگاه کلمبیا

[۳] recognition

[۴] redistribution

[۵] این مصاحبه چند روزی پیش از آن انجام شد که آلکسیس سیپراس تسلیم شروط صندوق‌ بین‌المللی پول، بانک مرکزی اروپا و کمیسیون اروپایی شود.

[۶] Postpolitical

نگاه کنید به کتاب موف به نام «درباره‌ی سیاست»

[۷] centre-Left

[۸] centre-Right

[۹] agonistic

[۱۰] نگاه کنید به کتاب موف «ستیزه: اندیشیدن سیاسی به جهان». موف خاصه با تأثیرپذیری از کارل اشمیت تمایزی میان «ستیزه» و «خصومت‌» (آنتاگونیسم) قائل می‌شود. سیاست بر اساس تضادهایی دائمی تعریف می‌شود که هیچ راه‌حل عقلانی مشخص و ممکنی ندارند: همان ابعاد خصومت‌باری که در مجادلات دوستان و دشمنان بیان می‌شوند؛ شکافی که حتی ممکن است به فروپاشی اجتماع سیاسی بیانجامد. در مورد «ستیزه»، هماوردان حاضر در صحنه‌ی جدال مشروعیت مطالبات رقبای خود را به رسمیت می‌شناسند: به عبارتی این یک اجماع آمیخته به تضاد میان آن هماوردان است: آن‌ها بر سر مجموعه‌ای از اصول اخلاقی – سیاسی که اجتماع سیاسی آن‌ها را سامان می‌بخشد توافق، و در عین‌حال بر حسب این‌که چگونه آن اصول اخلاقی – سیاسی را تفسیر می‌کنند، با یکدیگر اختلاف دارند.

[۱۱] exodus

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *