موردی مارکسیستی برای اینترسکشنالیتی (تلاقی)

شارون اسمیت• برگردان: شمیم شرافت•

شارون اسمیت[۱]، نویسنده‌ی کتاب زنان و سوسیالیسم: طبقه، نژاد و سرمایه[۲] در این مقاله ریشه‌های مفهوم اینترسکشنالیتی[۳] و نقش آن در پیشبرد نظریه‌ی مارکسیستی را توضیح می‌دهد.

برای بسیاری از فعالانی که در جریان مباحث جریان چپ مفهوم اینترسکشنالیتی را شنیده‌اند، به دلیلی که کاملاً قابل درک نیز هست، توضیح این مفهوم دشوار است. افراد مختلف آن را به اشکال متفاوتی توضیح می‌دهند و به این ترتیب مراد آن‌ها در صحبت از اینترسکشنالیتی با یکدیگر متفاوت است.

به همین دلیل، اینترسکشنالیتی علاوه بر این که یک کلمه‌ی [دشوار] هفت‌بخشی است، می‌تواند «انتزاع»[۴]ی باشد که با واقعیت مادی رابطه‌ای مبهم دارد. با این‌حال، [صرفاً به این دلایل] نمی‌توان این مفهوم را بی‌مقدمه کنار گذاشت.

دو تفسیر کاملاً متفاوت از اینترسکشنالیتی وجود دارد: یکی را فمینیست­‌های سیاه‌پوست بسط داده‌اند و دیگری را شاخه‌ی «پساساختارگرای» پست‌مدرنیسم. در این مقاله خواهم کوشید تفاوت‌های میان این دو خوانش را روشن کنم و توضیح دهم که چرا سنت فمینیستی سیاه‌پوستان برای مبارزه با تمام انواع سرکوب پروژه‌ی ساختن جنبشی یکدست را پیش می‌برد، که از جایگاهی محوری در پروژه‌ی سوسیالیستی برخوردار است؛ در حالی که در پساساختارگرایی چنین نیست.

 

مفهوم، نه نظریه

می‌خواهم بحثم را با روشن کردن برخی چیزها شروع کنم.

اول از همه این‌که، اینترسکشنالیتی یک مفهوم است، نه نظریه. در واقع شرحی است از اینکه چگونه انواع مختلف سرکوب مانند نژادپرستی، تبعیض جنسیتی، سرکوب دگرباشان جنسی و دیگر انواع سرکوب در تعامل با یکدیگر هستند و در نهایت در کنار یکدیگر تجربه‌ای واحد را شکل می‌دهند.

پس مثلاً درباره‌ی زنان سیاه‌پوست منظور این نیست که زنان سیاه‌پوست به شکل مضاعفی سرکوب می‌شوند و به مراتب بیش از مردان سیاه‌پوست سرکوب نژادی را تجربه می‌کنند، زیرا می‌دانیم که آن‌ها در این تجربه‌ی نژادی با مردان سیاه‌پوست مشترک‌اند، و به همان ترتیب، از نظر «تبعیض جنسیتی» تجربه‌ی مشترکی هم با زنان سفیدپوست دارند، بلکه منظور این است که نژادپرستی بر الگوی سرکوب زنان سیاه‌پوست که هم زن و هم سیاه‌پوست هستند، تأثیر می‌گذارد.

اینترسکشنالیتی روش دیگری است برای توصیف «توأمانی سرکوب»، «سرکوب‌های درهم‌آمیخته[۵]»، «سرکوب‌های درهم‌تنیده (تودرتو) [۶]» و هر اصطلاح دیگری که فمینیست های سیاه‌پوست در توصیف تلاقی نژاد، طبقه و جنسیت به کار می‌برند.

در سال ۱۹۸۳، باربارا اسمیت پژوهشگر سیاه‌پوست فمینیست در اثرش دختران خانه: گزینی از آثار فمینیستی سیاه‌پوستان[۷] ادعا کرد که: «مفهوم “توأمانی سرکوب” همچنان هسته‌ی اصلی ادراک فمینیست‌های سیاه‌پوست از واقعیت سیاسی، و به باور من، مهم‌ترین ادای سهم ایدئولوژیک اندیشه‌ی فمینیستی سیاه‌پوستان است».

از آنجایی که اینترسکشنالیتی به‌جای آنکه یک نظریه باشد (که در تلاش است علل ریشه­‌ای سرکوب را شرح دهد)، یک مفهوم است (یعنی توصیفی است از تجربه‌ی سرکوب‌های چندگانه، بدون توضیح علل آن‌ها)، می­تواند همراه با نظریه‌های متنوع [معطوف به سرکوب]، [مانند] نظریه‌های برآمده از مارکسیسم و پست مدرنیسم، و حتی  نظریه‌های برآمده از افکار جدایی‌طلبانه و غیره  به‌کار برده شود.

چون مارکسیسم و پست­‌مدرنیسم اغلب در تضاد با یکدیگر هستند، استفاده‌ی خاص آن‌ها از مفهوم اینترسکشنالیتی می­‌تواند به اشکال متفاوت یا متناقضی باشد.

مارکسیسم ریشه‌ی همه‌ی انواع سرکوب را در طبقات اجتماعی می­‌داند، در حالی که نظریه‌های برخاسته از پست­‌مدرنیسم چنین تبیینی را ذات‌گرایانه و تقلیل‌گرا می­دانند. به همین دلیل است که رویکرد برخی مارکسیست­‌ها نسبت به مفهوم «اینترسکشنالیتی» محدود به بی‌اهمیت قلمداد کردن و یا برخورد خصمانه با آن بوده، بی‌آنکه میان دو شالوده‌ی نظری متعارض (رقیب) آن، فمینیسم سیاه­پوستان و پست‌مدرنیسم/ پساساختارگرایی، تمایزی قائل شوند.

 

سنت فمینیستی سیاه‌پوستان

مهم ‌است که بدانیم مفهوم اینترسکشنالیتی برای اولین بار توسط فمینیست‌های سیاه‌پوست مطرح شد، نه پست‌مدرن‌ها.

فمینیسم سیاه‌پوستان تاریخ طولانی و پیچیده‌ای دارد؛ با شناختی که از نظام برده‌داری و از آن پس نژادپرستی مدرن و جداسازی نژادی داریم می‌دانیم که زنان سیاه‌پوست رنج‌هایی را محتمل شدند که هیچ‌گاه زنان سفید آن‌ها را تجربه نکردند.

در سال ۱۸۵۱، سوجرنر تروث[۸] سخنرانی مطرح خود با عنوان «مگر من زن نیستم؟» را در کنوانسیون زنان در آکرون اوهایو[۹] ارائه کرد. روی سخن او با مدافعان حق رأی زنان سفیدپوست طبقه‌­ی متوسط بود تا به آن­ها یادآوری کند سرکوبی که تروث، به عنوان سیاه پوستی که سابقاً برده بوده، متحمل شده هیچ شباهتی به تجربه­ی زنان سفیدپوست طبقه‌ی متوسط ندارد. تروث ستمی را که به عنوان یک زن سیاه‌پوست بر او روا داشته شده بود، اعم از آزار فیزیکی و تحقیر، ساعات بی‌پایان کار اجباری و بیگاری و به دنیا آوردن بچه­‌هایی که تقدیری جز بردگی اجباری نصیب‌شان نمی‌شد، با زنان سفید مقایسه کرد.

برای بیش از یک قرن پیش از آن‌که کیمبرلی ویلیامز کرنشاو[۱۰] پژوهشگر حقوقی و فمینیست سیاه‌پوست اصطلاح «اینترسکشنالیتی» را در سال ۱۹۸۹ به‌کار برد، این مفهوم با واژگانی همچون «سرکوب­‌های توأمان»، «سرکوب­‌های تودرتو» و دیگر اصطلاحات مشابه توصیف می­‌شد.

فمینیسم سیاه‌پوستان همچنین شامل تأکید بر تفاوت­‌های طبقاتی موجود بین زنان نیز می­شود، چراکه تعداد کثیری از جمعیت سیاه­پوستان امریکا همواره جزئی از طبقه­‌ی کارگر بوده­‌اند و در نتیجه‌ی این نژادپرستی اقتصادی در فقری شدید می‌زیسته‌اند.

مقاله­‌ی کرنشاو در سال ۱۹۸۹ با عنوان «حاشیه‌زدایی از تلاقی نژاد و جنس: نقد فمینیستی سیاه­پوستان از دکترین ضدتبعیض، نظریه­‌ی فمینیستی و سیاست ضدنژادپرستی»، که در آن مفهوم اینترسکشنالیتی را معرفی می­کند، ادای احترامی به سخنرانی سوجرنر تروث است.

کرنشاو می نویسد: «زمانی که سوجرنر تروث برای سخنرانی برخاست، بسیاری از زنان سفیدپوست اصرار داشتند او سکوت کند، چرا که می‌ترسیدند او توجه را از حق رأی زنان به {لغو برده‌داری} جلب کند». کرنشاو در بستری مدرن این پرسش را طرح می­کند: «زمانی که سیاست و نظریه­‌ی فمینیستی، که ادعای بازتاب تجربه‌های زنان و مطالبات آن‌ها را دارند، زنان سیاه­پوست را در نظر نمی‌گیرند یا با آن­ها مکالمه برقرار نمی‌کنند، آنان باید این سوال را بپرسند: مگر ما زن نیستیم؟»

 

فمینیسم سیاه‌پوستان چپ

تشخیص این نکته نیز مهم است که فمینیسم سیاه‌پوستان همواره حامل تحلیلی چپ‌گرایانه نیز بوده که در نتیجه‌ی آن از نیمه تا اواخر قرن بیستم فمینیست‌های چپ اشتراکات و همپوشانی‌هایی با حزب کمونیست داشته‌اند. رهبران حزب کمونیست مثل کلودیا جونز[۱۱] و آنجلا دیویس[۱۲] هر دو از مفهوم سرکوب زنان سیاه‌پوست به عنوان تجربه­‌ی درهم‌تنیده[۱۳]ی (متداخل) نژاد، جنسیت و طبقه استفاده کرده­‌اند.

در ۱۹۴۹، کلودیا جونز مقاله‌ای متفاوت با عنوان «پایانی برای فراموشی مشکلات زنان سیاه‌پوست!» نوشت که در آن گفته بود: «زنان سیاه‌پوست به عنوان کارگر، به عنوان سیاه‌­پوست و به عنوان زن ستم‌دیده‌ترین قشر در کل جمعیت هستند».

در این مقاله، جونز آزار جنسی را به عنوان مسئله­‌ای نژادی برای زنان سیاه‌پوست مطرح کرد:

«هیچ موردی به اندازه‌ی مورد روزا لی اینگرام[۱۴] درباره‌ی وضعیت ستم‌دیده­‌ی زنان سیاه‌پوست ناراحت‌کننده نیست. او مادری بیوه با چهارده فرزند بود که دو نفر از آن­ها را هم از دست داد و در دادگاه ایالت جرجیا به «جرم» دفاع از خود در برابر دست‌درازی­های بی­شرمانه‌­ی «خودبرترپنداری نژاد سفید» حکم حبس ابد گرفت. این ماجرا بهانه‌ها‌ی مزورانه‌ی گروه‌های مردان شکنجه‌گر سیاه‌پوستان را تداعی می‌کند که پشت دامن زنان سفید‌پوست پنهان می‌شدند و جرایم پلید خود را دفاع غیورانه از حریم زنان سفیدپوست می‌خواندند».

این موضوع، که آزار جنسی نه تنها مسئله­‌ای زنانه، بلکه مسئله­‌ای نژادی در جامعه‌ی آمریکا است، بعدها توسط آنجلا دیویس ادامه یافت و بسط داده شد، کسی که تعهد پایدار و استوارش در مبارزه علیه انواع استثمار و سرکوب از جمله ساختار ناعادلانه‌­ی نژادپرستی بر کسی پوشیده نیست.

دیویس در ۱۹۸۱، در اثر خود زنان، نژاد و طبقه[۱۵] نوشت: «تجاوز در آمریکا از زمان برده‌داری دارای مؤلفه‌ی نژادی مسموم‌کننده‌ای است که نقشی کلیدی برای بقای نظام برتری سفیدپوستان داشته است». او تجاوز را به عنوان «سلاح تسلط یا سلاح سرکوب توصیف می­کند که هدف پنهان آن سرکوب اراده­‌ی زنان برده برای مقاومت و به این وسیله تحقیر مردان آن­ها بود».

تجاوز نهادینه شده به زنان سیاه‌پوست با منع برده­‌داری همچنان ادامه یافت و صورتی مدرن به خود گرفت. دیویس چنین اشاره می­کند: «تجاوز گروهی، کوکلس­‌کلان­‌ها و دیگر سازمان­های تروریستی بعد از دوران جنگ داخلی تبدیل به سلاح­های سیاسی آشکاری برای عقب ­راندن جنبش برابری سیاهان شدند».

تصویر کاریکاتورگونه از مردان سیاه‌پوست به عنوان شکارچیانی جنسی که ولعی سیرناشدنی برای تجاوز به زنان زیبا و عفیف جنوبی دارند همراه است با تصویری جداناشدنی از تصویر زنان سیاه‌پوست همیشه بدکاره‌ای… که به عنوان زنان هرزه و فاحشه ترسیم می‌شوند و اعتراض آن‌ها به تجاوز نیز لاجرم مشروع [و مسموع] نیست.

با این وجود، در دهه­‌ی ۱۹۷۰، بسیاری از فمینیست­های سفیدپوست و از همه معروف‌تر سوزان براون میلر[۱۶] در کتاب خود برخلاف میل ما: مردان، زنان و تجاوز[۱۷]، تجاوز را منحصراً نزاعی میان مردان و زنان توصیف کرد.

این چارچوب سیاسی موجب می شود تا براون میلر در شرح خود از شکنجه­‌ی امت تیل[۱۸] چهارده ساله که در سال ۱۹۵۵ به ملاقات خانواده­‌اش در جیم کروی می­سی­سی­پی[۱۹] رفته بود و به جرم سوت زدن برای یک زن سفیدپوست متأهل دزدیده، شکنجه و کشته شده بود، به نتیجه‌گیری‌هایی آشکارا نژادپرستانه برسد.

با وجود لینچ (مثله) شدن تیل، براون­ میلر با کاربرد کلیشه‌ای که دیویس آن را «بازگشت اسطوره‌ی قدیمی و نژادپرستانه‌ی سیاه متجاوز» می‌خواند، تیل و قاتلش را در این ویژگی که هر دو بر زن سیاه‌پوست [حق اعمال] قدرت داشتند، مشابه یکدیگر می‌داند.

اشکال متعدد دیگری نیز وجود دارند که در آن‌ها تجربه‌ی زنان، به لحاظ نژادی و طبقاتی، با یکدیگر متفاوت است.

جریان اصلی جنبش فمینیسم در دهه‌­های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰، سقط جنین و جلوگیری از بارداری ناخواسته را اصلی­‌ترین حقوق زنان دانست. البته این حقی اساسی برای تمام زنان است که بدون آن نمی‌­توانند با مردان برابر باشند.

با این‌حال، هم‌ زمان با آن، جنبش اصلی اختصاصاً روی سقط جنین تمرکز کرد، در حالی که تاریخ حقوقِ باروری زنان مسئله را برای زنان سیاه‌پوست و دیگر زنان رنگین­‌پوست، به عنوان آماج تاریخی پاکسازی نژادی، پیچیده­‌تر می­کرد.

 

گروه رودخانه­‌ی کومباهی[۲۰]

مهم‌ترین درس در این مثال­ها این نکته­‌ی ساده است که چیزی به نام «مسئله­‌ی زنان» در نظام سرمایه­‌داری،  که بر اساس برده­‌داری آفریقایی­‌ها بنا شده و نژادپرستی در بن­‌مایه­‌ی تمام نهادهایش نهادینه شده است، وجود ندارد. تقریبا هرچه مسئله‌ی «زنان» نامیده می‌شود عنصری نژادی نیز در خود دارد.

در طول دهه‌­های ۶۰ و ۷۰، جنبشی قوی در میان فمینیست­های چپ وجود داشت که توسط «گروه رودخانه‌­ی کومباهی»، گروهی از فمینیست­های همجنس­گرای سیاه­پوست در بوستون، به بهترین نحو به تصویر درآمد. آن­ها خود را «مارکسیست» می­دانستند و در بیانیه­‌ی قاطع خود در سال ۱۹۷۷ چنین آوردند:

«ما سوسیالیست هستیم، چون بر این باوریم که کار باید برای نفع همگانی و نفع تمام کسانی که کار می­کنند و محصولات را تولید می­کنند سازماندهی شود و نه برای سود رؤسای آن­ها. منابع مادی باید به طور برابر میان آن­هایی که این منابع را تولید می­کنند توزیع شوند.

«ما اصلاً با انقلاب سوسیالیستی، که نه فمینیستی است و نه ضدنژادپرستی، برای تضمین آزادی قانع نمی‌شویم… با وجود اینکه ما به شدت موافقیم که نظریه­‌ی مارکس باید در تمام ارتباطات اقتصادی مورد بررسی او به‌کار برده شود، اما معتقدیم تحلیل او باید برای درک ما از موقعیت خاص اقتصادی‌مان به عنوان زنان سیاه‌پوست نیز بسط داده شود».

این دیدگاهی بسیار منطقی است که احتمالاً برای بسیاری از چپ­‌های امروز آشنا است. گروه رودخانه­‌ی کومباهی طبق استنتاج اشتباه برخی مارکسیست­ها به دنبال جدایی نبود.

باربارا اسمیث[۲۱]، یکی از اعضای بنیان‌گذار گروه رودخانه­‌ی کومباهی، در مصاحبه­‌ای در سال ۱۹۸۴ در کتاب این پل مرا به خود فراخواند[۲۲] به دنبال استراتژی «ایجاد ائتلاف» به جای «جدایی نژادی» است. او گفته «هرگونه جدایی یعنی بن­بست… هیچ راهی نیست که گروه سرکوب شده بتواند سیستم را خودش سرنگون کند. ایجاد  ائتلاف­های سازمان‌یافته درباره­‌ی مسائل مشخص بسیار مهم است».

به چالش کشیدن ایده­‌ای که توسط منتقدان بسیاری پذیرفته شده است –برخی مارکسیست‌ها هم در میان آن هستند- کار دشواری است؛ اینکه ایده­‌ی فمینیست سیاه­پوست از اینترسکشنالیتی تنها تجربه‌ای از نژادپرستی، تبعیض جنسیتی و دیگر انواع سرکوب در سطوح فردی است.

سنت فمینیستی سیاه همواره با مبارزه­‌ی جمعی در برابر سرکوب – علیه برده‌داری، جدا­سازی، نژادپرستی، خشونت پلیس، فقر، عقیم­‌سازی اجباری، تجاوز نظام‌یافته به زنان سیاه‌پوست و شکنجه­‌ی نظام یافته­‌ی مردان سیاه­پوست پیوند خورده است.

شاید مهم­ترین درسی که می­توانیم از گروه رودخانه­‌ی کومباهی بگیریم این است که زمانی که ما جنبش عظیم بعدی آزادی زنان را – خیلی زود- می­‌سازیم نباید بر اساس نیازهای کسانی باشد که کم‌ترین سرکوب را متحمل شده‌­اند، بلکه باید بر اساس نیازهای کسانی باشد که با بیش­ترین سرکوب مواجه شده­‌اند. این معنای واقعی وحدت است.

اما اینترسکشنالیتی مفهومی برای فهم سرکوب است، نه استثمار. بسیاری از فمینیست‌های سیاه‌پوست ریشه‌های نظام‌یافته‌ی نژادپرستی و تبعیض جنسیتی را تصدیق می‌کنند، اما نسبت به مارکسیست‌ها تأکید کم‌تری بر پیوند نظام استثمار و سرکوب دارند.

مارکسیسم برای این ضروری است که برای فهم ارتباط بین سرکوب و استثمار چارچوبی را فراهم می­‌کند و همچنین عامل تولید و شرایط اجتماعی پایان بخشیدن به سرکوب و استثمار را شناسایی می­کند: طبقه­‌ی کارگر.

کارگران نه تنها قدرت نابودی نظام را دارند، بلکه می­‌توانند آن را با جامعه‌­ای سوسیالیستی مبتنی بر مالکیت جمعی ابزار تولید جایگزین کنند. با وجود اینکه دیگر گروه­‌های جامعه نیز سرکوب می­شوند، تنها طبقه‌­ی کارگر است که از این قدرت جمعی برخوردار است.

بنابراین، مفهوم اینترسکشنالیتی نیازمند نظریه­‌ی مارکسیستی برای تحقق بخشیدن به جنبشی واحد با توانایی پایان دادن به تمام انواع سرکوب است. هم‌زمان، مارکسیسم تنها می‌تواند از یکی شدن فمینیسم سیاه‌پوستان چپ با سیاست و عمل خودِ ما نفع ببرد.

طرد پست مدرن «کلیت»[ها]

من تا‌ به ‌اینجا سعی کردم نشان دهم که چگونه مفهوم اینترسکشنالیتی، یا سرکوب­‌های توأمان، در سنت فمینیستی سیاه‌پوستان طی زمان‌های طولانی ریشه داشته و این مفهوم همچنان با مارکسیسم سازگار است.

اکنون می­‌خواهم چرخشی به پست­‌مدرنیسم و مقایسه­‌ی تفسیر پست­‌مدرنیستی از اینترسکشنالیتی با مفهوم قدیمی­‌تر فمینیسم سیاه‌پوستان داشته باشم.

برای روشن شدن بحث باید گفت بی­شک پیشرفت پست‌مدرنیسم در گروی مبارزات علیه انواع سرکوب­‌ها بوده، همچون سرکوب دگرباشان، ناتوانان و یا تبعیض علیه سالخوردگان، و دیگر انواع سرکوب که پیش از رشد نظریات پست‌مدرن در دهه‌های ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ نادیده انگاشته شده بودند.

نظریه‌پرداز ادبی بریتانیایی تری ایگلتون[۲۳] پست مدرنیسم را «پایدارترین دستاوردی می­داند که توانست به قرارگیری قاطع مسائل مربوط به سکسوالیته، جنسیت، و قومیت در دستور کار سیاسی کمک کند؛ به نحوی که تصور حذف آن‌ها بدون درگرفتن مناقشه‌ای جدی غیرممکن به نظر می‌رسد».

با این‌حال، پست‌مدرنیسم با عنوان «حقایق»، «کلیت‌ها» و «امور جهان‌شمول»، هم‌زمان ذیل عنوان حمایت از ذات‌گرایی ستیزی، به طرد کامل تعمیم‌گرایی سیاسی و دسته‌بندی‌های ساختارهای سیاسی و واقعیات مادی می‌پردازد. (البته طرد کامل تعمیم‌گرایی سیاسی خود مصداقی از تعمیم­‌گرایی سیاسی است که این خود حاصل تناقضی ذاتی در تفکر پست­‌مدرنیستی است!)

پست­‌مدرنیست­‌ها بر ویژگی­‌های محدود، جزئی و سوژه­‌محور تجربیات فردی و رد استراتژی­‌های جمعی مبارزه علیه نهادهای سرکوب و تمرکز بر فرد و ارتباطات فرهنگی به عنوان مراکز نزاع به شدت تأکید دارند.

تصادفی نیست که رشد پست‌مدرنیسم در دنیای آکادمیک پیامد رد طبقه و همراه با جنبش­‌های اجتماعی دهه‌ی ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ و برخاستن طبقه‌ی حاکم نئولیبرال می‌شود.

برخی دانشگاهیانی که در برآمدن پست‌مدرنیسم نقش داشتند جزو رادیکال­‌های دهه­‌ی ۱۹۶۰ بودند که ایمان به امکان انقلاب را از دست داده بودند. آن­ها با نسل جدیدی از رادیکال­‌هایی که برای تجربه‌­ی اغتشاشات دهه­‌ی ۱۹۶۰ بیش از اندازه جوان اما تحت‌تأثیر بدبینی آن دوره بودند همراه شدند. در این بستر، مارکسیسم به طرز گسترده­‌ای تحت عنوان «تقلیل­‌گرا» و «ذات­‌گرا» توسط دانشگاهیان پست­‌مدرنیست و پساساختارگرا و پست‌مارکسیست بی­‌اعتبار شد.

درون حوزه‌ی نظری و گسترده‌ی پست‌مدرنیسم، از آغاز دهه‌ی ۱۹۸۰ پست­مارکسیسم چارچوب نظری جدیدی را ارائه کرد. دو نظریه‌­پرداز پست مارکسیست ارنستو لاکلئو و شانتال موفه[۲۴] کتابی را با عنوان هژمونی و استراتژی سوسیالیستی: به سوی یک سیاست دموکراتیک رادیکال[۲۵] در سال ۱۹۸۵ منتشر کردند.

لاکلائو و موفه نظریه‌­ی خود را به عنوان نفی «کلیت» سوسیالیسم توضیح دادند: « مثلاً هیچ پیوند ضروری‌ای میان جنسیت‌گرا‌یی‌ستیزی و سرمایه‌داری‌ستیزی وجود ندارد و وحدت میان این دو تنها می‌تواند حاصل یک مفصل‌بندی هژمونیک باشد. بنابراین ساخت این مفصل‌بندی تنها بر این مبنا ممکن است که ستیز با سرمایه‌داری مجزای از ستیز با جنسیت‌گرایی باشد؛ امری که مستلزم خودمختاری نسبی عرصه‌های مبارزه است.

این استدلالی به نفع تفکیک عرصه‌های مبارزه است. چنین کشمکش­‌های «شناوری» باید کاملاً تحت آنچه مارکسیست­ها روبنای جامعه توصیف می‌کنند و بی هیچ نسبتی با بنیادهای اقتصادی هدایت شوند.

علاوه بر این، مفهوم لاکلائو و موفه از «خودمختاری عرصه‌های مبارزه» تنها در این خلاصه نمی‌شود که هر کشمکشی محدود به مبارزه با نوعی خاص از انقیاد در حیطه‌ی اجتماعی خاصی است، بلکه [بدین معناست که برای خودمختاری مبارزه‌تان] حتی نیازی به حضور یک نفر در کنار خود ندارید. آن­ها به صراحت می‌گویند: «بسیاری از این انواع مقاومت نه در هیئت کشمکش­های جمعی، بلکه از طریق فردگرایی‌هایی آشکار می‌شوند که به شکل فزاینده‌ای مهیای مبارزه هستند».

این پاراگراف ها به روشنی نشان می دهند که چگونه تأکید از وحدت میان جنبش­ها و نیز از کشمکش جمعی به افراد و کشکمش‌های میان اشخاص تغییر می­کند. این‌گونه است که، بر مبنای ادراکات سوبژکتیوی که فرد آن‌ها را در تسلط خود دارد و در هر موقعیت خاصی جایگاهی «فرودست» دارند، ارتباطات میان اشخاص به کانون‌هایی برای کشمکش تبدیل می‌شوند.

در سال ۱۹۸۵، نظریه پرداز کوئیر، جفری اسکوفییر[۲۶]، چنین خلاصه کرد: «سیاست هویت همچنین باید سیاست تفاوت باشد… سیاست تفاوت فرد محدود و جزئی را تصدیق می­کند».

اصطلاحات مناسب پساساختارگرایان همچون «سیاست هویت» و «تفاوت» ریشه در فمینیسم سیاه دهه­‌ی ۱۹۷۰ دارد.

زمانی که گروه رودخانه­‌ی کومباهی به نیاز برای سیاست هویت اشاره می­کرد، برای مثال توصیفشان از هویت گروهی زنان سیاه­پوست؛ و تأکیدشان بر اهمیت شناسایی «تفاوت­‌ها» میان زنان، آن­ها به نامرئی بودن حضور جمعی زنان سیاه­پوست در میان فمینیسم طبقه‌ی متوسط مسلط آن زمان اشاره می­کردند.

اما یک دنیا تفاوت بین هویت اجتماعی-به عنوان بخشی از گروه اجتماعی و هویت فردی وجود دارد. مفهوم پساساختارگرایانه از «هویت» مبتنی بر افراد است در حالی که «تفاوت» می­‌تواند به هر ویژگی که فرد را از دیگران متمایز می­کند نیز مربوط شود، چه مربوط به سرکوب باشد و چه تنها مربوط به ناهنجاری.

شایان ذکر است که کیمبرلی ویلیامز کرنشاو فمینیست سیاه، در دهه‌‌ی ۱۹۹۰ با «نسخه­‌ی ضد ذات‌‌گرایانه و تجسم آنچه می­تواند نظریه­‌ی ساختارگرایی اجتماعی عوامانه باشد {که} مطابق با آن تمام موضوعات به صورت اجتماعی بنا شده‌­اند و چیزی به نام «سیاهان» و «زنان» وجود ندارد، مخالفت کرد و لذا ادامه دادن بازتولید دسته­‌بندی­‌ها با طبقه بندی­ آنان بی معناست».

او ادامه می­دهد، در مقابل «شروع پاسخ به این پرسش‌ها نیازمند این است که ما ابتدا گروه­‌های هویتی سازمان‌یافته را شناسایی کنیم. خود ما نیز در واقع نوعی ائتلاف یا حداقل ائتلاف­های بالقوه‌ی آماده­‌ی شکل‌گیری هستیم».

او چنین نتیجه گیری می‌کند: «در این مرحله از تاریخ، می‌توان قاطعانه ادعا کرد که مهم‌ترین راهبرد مقاومتی برای گروه‌های قدرت‌زدایی شده، اشغال یک موقعیت اجتماعی و دفاع از آن، به‌جای خالی‌کردن و تخریب آن موقعیت است».

 

هویت «فردی» در برابر هویت «اجتماعی»

مفهوم اینترسکشنالیتی در ابتدا میان سنت فمنیست سیاه‌پوستان و اخیراً نیز در بستر پست­‌مدرنیسم شکل گرفته است.

با وجود اینکه فمینیسم سیاه‌پوستان و برخی جریان­‌های نظریه­‌ی پست مدرنیسم دارای برخی فرضیات و زبانی مشترک هستند، هر دو در تفاوت­‌های کلیدی‌ای که آن­ها را تبدیل به دو شاخه­‌ی متمایز در مبارزه با سرکوب تبدیل می­کند نادیده انگاشته شده‌­اند. البته مفهوم اینترسکشنالیتی دو بنیان سیاسی متفاوت دارد که یکی از فمینیسم سیاه‌پوستان ریشه گرفته و دیگری از پست‌مدرنیسم.

جدیدترین پیشرفت رویکرد پساساختارگرا در شناسایی سیاست و اینترسکشنالیتی که تأثیر زیادی بر فعالان نسل جدید دارد، تأکید بسیار بر تغییر رفتار فردی به عنوان مهم­ترین راه مبارزه با سرکوب است.

این منجر به رشد ایده­‌ی «فراخوانی»[۲۷] کنشهای میان­- فردی معطوف به سرکوب ادراک‌شده از سوی افراد، به عنوان یک کنش اساسی سیاسی، شده است. به بیان عام‌تر، در ادبیات پست‌مدرن، و حتی میان آنان که اصلاً نمیدانند پست‌مدرنیسم چیست، منجر به رشد «اینترسکشنالیتی» شده است.

همچنان که پژوهشگر مارکسیست کوین اندرسن[۲۸] اخیراً اشاره کرده است:

«در اواخر قرن بیستم، گفتمانی نظری از اینترسکشنالیتی به یکی از هژمونیک­‌ترین گفتمان­ها در زندگی روشنفکران رادیکال تبدیل شد. در این گفتمان، که معطوف به مسائل اجتماعی و جنبش­‌های حول نژاد، جنسیت، طبقه و جنس و دیگر انواع سرکوب شده بود، اغلب گفته می­شد که باید از هر نوع تقلیل­‌گرایی طبقاتی یا ذات­گرایی که در آن جنسیت و نژاد ذیل طبقه جای می‌گیرند، پرهیز کرد. نهایتاً گفته شد که جنبش­های پیرامون نژاد، جنسیت، جنس و طبقه می­توانند به یکدیگر پیوند بخورند، اما نمی­توانند به‌سادگی با یکدیگر جمع شوند و به جنبشی واحد علیه ساختار قدرت و نظام سرمایه­‌داری‌ای تبدیل شوند که به تعبیر مارکسیست­ها تکیه‌گاه آن ساختار قدرت است. بنابراین، تلاقی(اینترسکشنالیتی) واقعی این جنبش‌ها، بر خلاف جدایی‌شان، چه در واقعیت و چه در دایره‌ی امکان معمولاً محدود تلقی شد. به بیان دیگر، گفتمان نظری مزبور با خطر در افتادن در حضیض تقلیل­‌گرایی یا ذات­‌گرایی روبرو بود».

در این نکته با اندرسن موافقم، اما همچنین فکر می­کنم مشخص است که او نگرش پست­‌مدرن نسبت به اینترسکشنالیتی، و نه فمینیسم سیاهپوستان، را به نقد می‌کشد.

بر این باورم که مارکسیست­ها با نادیده‌انگاری ارزش سنت فمینیسم سیاه‌پوستان و از جمله مفهوم اینترسکشنالیتی اشتباه می­کنند، چرا که هر دوی آن‌ها در مبارزه با سرکوب زنان رنگین­‌پوست، زنان طبقه‌­ی کارگر و ترسیم راه­‌هایی که می توانند به پیشبرد نظریه‌ی مارکسیستی و کاربرد آن کمک کنند سهیم هستند.

مارکسیست­ها از ادای سهم ملی­‌گرایان چپ سیاه، همچون مالکوم اکس و فرانتس فانون و نیز سوسیالیسم حزب پلنگ سیاه قدردانی کرده و کوشیده‌اند وجوهی از دستاوردهای آنان را در سنت سیاسی خود ما به کار گیرند. این نمونه‌ها شواهد آشکاری هستند از اینکه چرا ما نیز باید به طریقی مشابه درس­های فمینیست­های سیاه‌پوست برای مارکسیسم را به کار بگیریم.

نقش [خاص] جداسازی نژادی در امریکا به شکلی مؤثر از بسط جنبشی واحد از زنان که قادر به تشخیص دلالت‌های این شکاف مهم نژادی نباشد جلوگیری کرده است. هیچ جنبشی نمی تواند ادعا کند که به نمایندگی از تمام زنان سخن میگوید، مگر آن که زنانی را نمایندگی کند که پیامدهای نژادپرستی را نیز متحمل میشوند؛ پیامدهایی که به شکلی فراگیر زنان رنگین‌پوست را در رده‌ی طبقات کارگر و فقیر قرار میدهند.

نژاد و طبقه باید در پروژه‌ی آزادی زنان از مرکزیت (محوریت) برخوردار باشند؛ نه تنها در نظریه، بلکه در عمل،-البته اگر قرار است برای آن زنانی معنادار باشد که این نظام بیش از همه آنها را سرکوب کرده است.

 

متن اصلی:

https://goo.gl/iGoX85

 

[۱] Sharon Smith

[۲] Women and Socialism: Class, Race and Capital

[۳] Intersectionality

[۴] Abstraction

[۵] overlapping oppressions

[۶] interlocking oppressions

[۷] Home Girls: A Black Feminist Anthology

[۸] Sojourner Truth

[۹] Akron, Ohio

[۱۰] Kimberlé Williams Crenshaw

[۱۱] Claudia Jones

[۱۲] Angela Davis

[۱۳] Interlocking

[۱۴] Rosa Lee Ingram

[۱۵] Women, Race and Class

[۱۶] Susan Brownmiller

[۱۷] Against Our Will: Men, Women and Rape

[۱۸] Emmett Till

[۱۹] Jim Crow Mississippi

[۲۰] The Combahee River Collective: یک سازمان فمینیستی سیاه در بوستون، که از سال ۱۹۷۰ تا ۱۹۸۰ مشغول به کار بودند.

[۲۱] Barbara Smith

[۲۲] This Bridge Called My Back

[۲۳] Terry Eagleton

[۲۴] Ernesto Laclau and Chantal Mouffe

[۲۵] Hegemony and Socialist Strategy: Towards a Radical Democratic Politics

[۲۶] Jeffrey Escoffier

[۲۷] Calling out

[۲۸] Kevin Anderson

اشتراک‌گذاری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *