شارون اسمیت• برگردان: شمیم شرافت•
شارون اسمیت[۱]، نویسندهی کتاب زنان و سوسیالیسم: طبقه، نژاد و سرمایه[۲] در این مقاله ریشههای مفهوم اینترسکشنالیتی[۳] و نقش آن در پیشبرد نظریهی مارکسیستی را توضیح میدهد.
برای بسیاری از فعالانی که در جریان مباحث جریان چپ مفهوم اینترسکشنالیتی را شنیدهاند، به دلیلی که کاملاً قابل درک نیز هست، توضیح این مفهوم دشوار است. افراد مختلف آن را به اشکال متفاوتی توضیح میدهند و به این ترتیب مراد آنها در صحبت از اینترسکشنالیتی با یکدیگر متفاوت است.
به همین دلیل، اینترسکشنالیتی علاوه بر این که یک کلمهی [دشوار] هفتبخشی است، میتواند «انتزاع»[۴]ی باشد که با واقعیت مادی رابطهای مبهم دارد. با اینحال، [صرفاً به این دلایل] نمیتوان این مفهوم را بیمقدمه کنار گذاشت.
دو تفسیر کاملاً متفاوت از اینترسکشنالیتی وجود دارد: یکی را فمینیستهای سیاهپوست بسط دادهاند و دیگری را شاخهی «پساساختارگرای» پستمدرنیسم. در این مقاله خواهم کوشید تفاوتهای میان این دو خوانش را روشن کنم و توضیح دهم که چرا سنت فمینیستی سیاهپوستان برای مبارزه با تمام انواع سرکوب پروژهی ساختن جنبشی یکدست را پیش میبرد، که از جایگاهی محوری در پروژهی سوسیالیستی برخوردار است؛ در حالی که در پساساختارگرایی چنین نیست.
مفهوم، نه نظریه
میخواهم بحثم را با روشن کردن برخی چیزها شروع کنم.
اول از همه اینکه، اینترسکشنالیتی یک مفهوم است، نه نظریه. در واقع شرحی است از اینکه چگونه انواع مختلف سرکوب مانند نژادپرستی، تبعیض جنسیتی، سرکوب دگرباشان جنسی و دیگر انواع سرکوب در تعامل با یکدیگر هستند و در نهایت در کنار یکدیگر تجربهای واحد را شکل میدهند.
پس مثلاً دربارهی زنان سیاهپوست منظور این نیست که زنان سیاهپوست به شکل مضاعفی سرکوب میشوند و به مراتب بیش از مردان سیاهپوست سرکوب نژادی را تجربه میکنند، زیرا میدانیم که آنها در این تجربهی نژادی با مردان سیاهپوست مشترکاند، و به همان ترتیب، از نظر «تبعیض جنسیتی» تجربهی مشترکی هم با زنان سفیدپوست دارند، بلکه منظور این است که نژادپرستی بر الگوی سرکوب زنان سیاهپوست که هم زن و هم سیاهپوست هستند، تأثیر میگذارد.
اینترسکشنالیتی روش دیگری است برای توصیف «توأمانی سرکوب»، «سرکوبهای درهمآمیخته[۵]»، «سرکوبهای درهمتنیده (تودرتو) [۶]» و هر اصطلاح دیگری که فمینیست های سیاهپوست در توصیف تلاقی نژاد، طبقه و جنسیت به کار میبرند.
در سال ۱۹۸۳، باربارا اسمیت پژوهشگر سیاهپوست فمینیست در اثرش دختران خانه: گزینی از آثار فمینیستی سیاهپوستان[۷] ادعا کرد که: «مفهوم “توأمانی سرکوب” همچنان هستهی اصلی ادراک فمینیستهای سیاهپوست از واقعیت سیاسی، و به باور من، مهمترین ادای سهم ایدئولوژیک اندیشهی فمینیستی سیاهپوستان است».
از آنجایی که اینترسکشنالیتی بهجای آنکه یک نظریه باشد (که در تلاش است علل ریشهای سرکوب را شرح دهد)، یک مفهوم است (یعنی توصیفی است از تجربهی سرکوبهای چندگانه، بدون توضیح علل آنها)، میتواند همراه با نظریههای متنوع [معطوف به سرکوب]، [مانند] نظریههای برآمده از مارکسیسم و پست مدرنیسم، و حتی نظریههای برآمده از افکار جداییطلبانه و غیره بهکار برده شود.
چون مارکسیسم و پستمدرنیسم اغلب در تضاد با یکدیگر هستند، استفادهی خاص آنها از مفهوم اینترسکشنالیتی میتواند به اشکال متفاوت یا متناقضی باشد.
مارکسیسم ریشهی همهی انواع سرکوب را در طبقات اجتماعی میداند، در حالی که نظریههای برخاسته از پستمدرنیسم چنین تبیینی را ذاتگرایانه و تقلیلگرا میدانند. به همین دلیل است که رویکرد برخی مارکسیستها نسبت به مفهوم «اینترسکشنالیتی» محدود به بیاهمیت قلمداد کردن و یا برخورد خصمانه با آن بوده، بیآنکه میان دو شالودهی نظری متعارض (رقیب) آن، فمینیسم سیاهپوستان و پستمدرنیسم/ پساساختارگرایی، تمایزی قائل شوند.
سنت فمینیستی سیاهپوستان
مهم است که بدانیم مفهوم اینترسکشنالیتی برای اولین بار توسط فمینیستهای سیاهپوست مطرح شد، نه پستمدرنها.
فمینیسم سیاهپوستان تاریخ طولانی و پیچیدهای دارد؛ با شناختی که از نظام بردهداری و از آن پس نژادپرستی مدرن و جداسازی نژادی داریم میدانیم که زنان سیاهپوست رنجهایی را محتمل شدند که هیچگاه زنان سفید آنها را تجربه نکردند.
در سال ۱۸۵۱، سوجرنر تروث[۸] سخنرانی مطرح خود با عنوان «مگر من زن نیستم؟» را در کنوانسیون زنان در آکرون اوهایو[۹] ارائه کرد. روی سخن او با مدافعان حق رأی زنان سفیدپوست طبقهی متوسط بود تا به آنها یادآوری کند سرکوبی که تروث، به عنوان سیاه پوستی که سابقاً برده بوده، متحمل شده هیچ شباهتی به تجربهی زنان سفیدپوست طبقهی متوسط ندارد. تروث ستمی را که به عنوان یک زن سیاهپوست بر او روا داشته شده بود، اعم از آزار فیزیکی و تحقیر، ساعات بیپایان کار اجباری و بیگاری و به دنیا آوردن بچههایی که تقدیری جز بردگی اجباری نصیبشان نمیشد، با زنان سفید مقایسه کرد.
برای بیش از یک قرن پیش از آنکه کیمبرلی ویلیامز کرنشاو[۱۰] پژوهشگر حقوقی و فمینیست سیاهپوست اصطلاح «اینترسکشنالیتی» را در سال ۱۹۸۹ بهکار برد، این مفهوم با واژگانی همچون «سرکوبهای توأمان»، «سرکوبهای تودرتو» و دیگر اصطلاحات مشابه توصیف میشد.
فمینیسم سیاهپوستان همچنین شامل تأکید بر تفاوتهای طبقاتی موجود بین زنان نیز میشود، چراکه تعداد کثیری از جمعیت سیاهپوستان امریکا همواره جزئی از طبقهی کارگر بودهاند و در نتیجهی این نژادپرستی اقتصادی در فقری شدید میزیستهاند.
مقالهی کرنشاو در سال ۱۹۸۹ با عنوان «حاشیهزدایی از تلاقی نژاد و جنس: نقد فمینیستی سیاهپوستان از دکترین ضدتبعیض، نظریهی فمینیستی و سیاست ضدنژادپرستی»، که در آن مفهوم اینترسکشنالیتی را معرفی میکند، ادای احترامی به سخنرانی سوجرنر تروث است.
کرنشاو می نویسد: «زمانی که سوجرنر تروث برای سخنرانی برخاست، بسیاری از زنان سفیدپوست اصرار داشتند او سکوت کند، چرا که میترسیدند او توجه را از حق رأی زنان به {لغو بردهداری} جلب کند». کرنشاو در بستری مدرن این پرسش را طرح میکند: «زمانی که سیاست و نظریهی فمینیستی، که ادعای بازتاب تجربههای زنان و مطالبات آنها را دارند، زنان سیاهپوست را در نظر نمیگیرند یا با آنها مکالمه برقرار نمیکنند، آنان باید این سوال را بپرسند: مگر ما زن نیستیم؟»
فمینیسم سیاهپوستان چپ
تشخیص این نکته نیز مهم است که فمینیسم سیاهپوستان همواره حامل تحلیلی چپگرایانه نیز بوده که در نتیجهی آن از نیمه تا اواخر قرن بیستم فمینیستهای چپ اشتراکات و همپوشانیهایی با حزب کمونیست داشتهاند. رهبران حزب کمونیست مثل کلودیا جونز[۱۱] و آنجلا دیویس[۱۲] هر دو از مفهوم سرکوب زنان سیاهپوست به عنوان تجربهی درهمتنیده[۱۳]ی (متداخل) نژاد، جنسیت و طبقه استفاده کردهاند.
در ۱۹۴۹، کلودیا جونز مقالهای متفاوت با عنوان «پایانی برای فراموشی مشکلات زنان سیاهپوست!» نوشت که در آن گفته بود: «زنان سیاهپوست به عنوان کارگر، به عنوان سیاهپوست و به عنوان زن ستمدیدهترین قشر در کل جمعیت هستند».
در این مقاله، جونز آزار جنسی را به عنوان مسئلهای نژادی برای زنان سیاهپوست مطرح کرد:
«هیچ موردی به اندازهی مورد روزا لی اینگرام[۱۴] دربارهی وضعیت ستمدیدهی زنان سیاهپوست ناراحتکننده نیست. او مادری بیوه با چهارده فرزند بود که دو نفر از آنها را هم از دست داد و در دادگاه ایالت جرجیا به «جرم» دفاع از خود در برابر دستدرازیهای بیشرمانهی «خودبرترپنداری نژاد سفید» حکم حبس ابد گرفت. این ماجرا بهانههای مزورانهی گروههای مردان شکنجهگر سیاهپوستان را تداعی میکند که پشت دامن زنان سفیدپوست پنهان میشدند و جرایم پلید خود را دفاع غیورانه از حریم زنان سفیدپوست میخواندند».
این موضوع، که آزار جنسی نه تنها مسئلهای زنانه، بلکه مسئلهای نژادی در جامعهی آمریکا است، بعدها توسط آنجلا دیویس ادامه یافت و بسط داده شد، کسی که تعهد پایدار و استوارش در مبارزه علیه انواع استثمار و سرکوب از جمله ساختار ناعادلانهی نژادپرستی بر کسی پوشیده نیست.
دیویس در ۱۹۸۱، در اثر خود زنان، نژاد و طبقه[۱۵] نوشت: «تجاوز در آمریکا از زمان بردهداری دارای مؤلفهی نژادی مسمومکنندهای است که نقشی کلیدی برای بقای نظام برتری سفیدپوستان داشته است». او تجاوز را به عنوان «سلاح تسلط یا سلاح سرکوب توصیف میکند که هدف پنهان آن سرکوب ارادهی زنان برده برای مقاومت و به این وسیله تحقیر مردان آنها بود».
تجاوز نهادینه شده به زنان سیاهپوست با منع بردهداری همچنان ادامه یافت و صورتی مدرن به خود گرفت. دیویس چنین اشاره میکند: «تجاوز گروهی، کوکلسکلانها و دیگر سازمانهای تروریستی بعد از دوران جنگ داخلی تبدیل به سلاحهای سیاسی آشکاری برای عقب راندن جنبش برابری سیاهان شدند».
تصویر کاریکاتورگونه از مردان سیاهپوست به عنوان شکارچیانی جنسی که ولعی سیرناشدنی برای تجاوز به زنان زیبا و عفیف جنوبی دارند همراه است با تصویری جداناشدنی از تصویر زنان سیاهپوست همیشه بدکارهای… که به عنوان زنان هرزه و فاحشه ترسیم میشوند و اعتراض آنها به تجاوز نیز لاجرم مشروع [و مسموع] نیست.
با این وجود، در دههی ۱۹۷۰، بسیاری از فمینیستهای سفیدپوست و از همه معروفتر سوزان براون میلر[۱۶] در کتاب خود برخلاف میل ما: مردان، زنان و تجاوز[۱۷]، تجاوز را منحصراً نزاعی میان مردان و زنان توصیف کرد.
این چارچوب سیاسی موجب می شود تا براون میلر در شرح خود از شکنجهی امت تیل[۱۸] چهارده ساله که در سال ۱۹۵۵ به ملاقات خانوادهاش در جیم کروی میسیسیپی[۱۹] رفته بود و به جرم سوت زدن برای یک زن سفیدپوست متأهل دزدیده، شکنجه و کشته شده بود، به نتیجهگیریهایی آشکارا نژادپرستانه برسد.
با وجود لینچ (مثله) شدن تیل، براون میلر با کاربرد کلیشهای که دیویس آن را «بازگشت اسطورهی قدیمی و نژادپرستانهی سیاه متجاوز» میخواند، تیل و قاتلش را در این ویژگی که هر دو بر زن سیاهپوست [حق اعمال] قدرت داشتند، مشابه یکدیگر میداند.
اشکال متعدد دیگری نیز وجود دارند که در آنها تجربهی زنان، به لحاظ نژادی و طبقاتی، با یکدیگر متفاوت است.
جریان اصلی جنبش فمینیسم در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰، سقط جنین و جلوگیری از بارداری ناخواسته را اصلیترین حقوق زنان دانست. البته این حقی اساسی برای تمام زنان است که بدون آن نمیتوانند با مردان برابر باشند.
با اینحال، هم زمان با آن، جنبش اصلی اختصاصاً روی سقط جنین تمرکز کرد، در حالی که تاریخ حقوقِ باروری زنان مسئله را برای زنان سیاهپوست و دیگر زنان رنگینپوست، به عنوان آماج تاریخی پاکسازی نژادی، پیچیدهتر میکرد.
گروه رودخانهی کومباهی[۲۰]
مهمترین درس در این مثالها این نکتهی ساده است که چیزی به نام «مسئلهی زنان» در نظام سرمایهداری، که بر اساس بردهداری آفریقاییها بنا شده و نژادپرستی در بنمایهی تمام نهادهایش نهادینه شده است، وجود ندارد. تقریبا هرچه مسئلهی «زنان» نامیده میشود عنصری نژادی نیز در خود دارد.
در طول دهههای ۶۰ و ۷۰، جنبشی قوی در میان فمینیستهای چپ وجود داشت که توسط «گروه رودخانهی کومباهی»، گروهی از فمینیستهای همجنسگرای سیاهپوست در بوستون، به بهترین نحو به تصویر درآمد. آنها خود را «مارکسیست» میدانستند و در بیانیهی قاطع خود در سال ۱۹۷۷ چنین آوردند:
«ما سوسیالیست هستیم، چون بر این باوریم که کار باید برای نفع همگانی و نفع تمام کسانی که کار میکنند و محصولات را تولید میکنند سازماندهی شود و نه برای سود رؤسای آنها. منابع مادی باید به طور برابر میان آنهایی که این منابع را تولید میکنند توزیع شوند.
«ما اصلاً با انقلاب سوسیالیستی، که نه فمینیستی است و نه ضدنژادپرستی، برای تضمین آزادی قانع نمیشویم… با وجود اینکه ما به شدت موافقیم که نظریهی مارکس باید در تمام ارتباطات اقتصادی مورد بررسی او بهکار برده شود، اما معتقدیم تحلیل او باید برای درک ما از موقعیت خاص اقتصادیمان به عنوان زنان سیاهپوست نیز بسط داده شود».
این دیدگاهی بسیار منطقی است که احتمالاً برای بسیاری از چپهای امروز آشنا است. گروه رودخانهی کومباهی طبق استنتاج اشتباه برخی مارکسیستها به دنبال جدایی نبود.
باربارا اسمیث[۲۱]، یکی از اعضای بنیانگذار گروه رودخانهی کومباهی، در مصاحبهای در سال ۱۹۸۴ در کتاب این پل مرا به خود فراخواند[۲۲] به دنبال استراتژی «ایجاد ائتلاف» به جای «جدایی نژادی» است. او گفته «هرگونه جدایی یعنی بنبست… هیچ راهی نیست که گروه سرکوب شده بتواند سیستم را خودش سرنگون کند. ایجاد ائتلافهای سازمانیافته دربارهی مسائل مشخص بسیار مهم است».
به چالش کشیدن ایدهای که توسط منتقدان بسیاری پذیرفته شده است –برخی مارکسیستها هم در میان آن هستند- کار دشواری است؛ اینکه ایدهی فمینیست سیاهپوست از اینترسکشنالیتی تنها تجربهای از نژادپرستی، تبعیض جنسیتی و دیگر انواع سرکوب در سطوح فردی است.
سنت فمینیستی سیاه همواره با مبارزهی جمعی در برابر سرکوب – علیه بردهداری، جداسازی، نژادپرستی، خشونت پلیس، فقر، عقیمسازی اجباری، تجاوز نظامیافته به زنان سیاهپوست و شکنجهی نظام یافتهی مردان سیاهپوست پیوند خورده است.
شاید مهمترین درسی که میتوانیم از گروه رودخانهی کومباهی بگیریم این است که زمانی که ما جنبش عظیم بعدی آزادی زنان را – خیلی زود- میسازیم نباید بر اساس نیازهای کسانی باشد که کمترین سرکوب را متحمل شدهاند، بلکه باید بر اساس نیازهای کسانی باشد که با بیشترین سرکوب مواجه شدهاند. این معنای واقعی وحدت است.
اما اینترسکشنالیتی مفهومی برای فهم سرکوب است، نه استثمار. بسیاری از فمینیستهای سیاهپوست ریشههای نظامیافتهی نژادپرستی و تبعیض جنسیتی را تصدیق میکنند، اما نسبت به مارکسیستها تأکید کمتری بر پیوند نظام استثمار و سرکوب دارند.
مارکسیسم برای این ضروری است که برای فهم ارتباط بین سرکوب و استثمار چارچوبی را فراهم میکند و همچنین عامل تولید و شرایط اجتماعی پایان بخشیدن به سرکوب و استثمار را شناسایی میکند: طبقهی کارگر.
کارگران نه تنها قدرت نابودی نظام را دارند، بلکه میتوانند آن را با جامعهای سوسیالیستی مبتنی بر مالکیت جمعی ابزار تولید جایگزین کنند. با وجود اینکه دیگر گروههای جامعه نیز سرکوب میشوند، تنها طبقهی کارگر است که از این قدرت جمعی برخوردار است.
بنابراین، مفهوم اینترسکشنالیتی نیازمند نظریهی مارکسیستی برای تحقق بخشیدن به جنبشی واحد با توانایی پایان دادن به تمام انواع سرکوب است. همزمان، مارکسیسم تنها میتواند از یکی شدن فمینیسم سیاهپوستان چپ با سیاست و عمل خودِ ما نفع ببرد.
طرد پست مدرن «کلیت»[ها]
من تا به اینجا سعی کردم نشان دهم که چگونه مفهوم اینترسکشنالیتی، یا سرکوبهای توأمان، در سنت فمینیستی سیاهپوستان طی زمانهای طولانی ریشه داشته و این مفهوم همچنان با مارکسیسم سازگار است.
اکنون میخواهم چرخشی به پستمدرنیسم و مقایسهی تفسیر پستمدرنیستی از اینترسکشنالیتی با مفهوم قدیمیتر فمینیسم سیاهپوستان داشته باشم.
برای روشن شدن بحث باید گفت بیشک پیشرفت پستمدرنیسم در گروی مبارزات علیه انواع سرکوبها بوده، همچون سرکوب دگرباشان، ناتوانان و یا تبعیض علیه سالخوردگان، و دیگر انواع سرکوب که پیش از رشد نظریات پستمدرن در دهههای ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ نادیده انگاشته شده بودند.
نظریهپرداز ادبی بریتانیایی تری ایگلتون[۲۳] پست مدرنیسم را «پایدارترین دستاوردی میداند که توانست به قرارگیری قاطع مسائل مربوط به سکسوالیته، جنسیت، و قومیت در دستور کار سیاسی کمک کند؛ به نحوی که تصور حذف آنها بدون درگرفتن مناقشهای جدی غیرممکن به نظر میرسد».
با اینحال، پستمدرنیسم با عنوان «حقایق»، «کلیتها» و «امور جهانشمول»، همزمان ذیل عنوان حمایت از ذاتگرایی ستیزی، به طرد کامل تعمیمگرایی سیاسی و دستهبندیهای ساختارهای سیاسی و واقعیات مادی میپردازد. (البته طرد کامل تعمیمگرایی سیاسی خود مصداقی از تعمیمگرایی سیاسی است که این خود حاصل تناقضی ذاتی در تفکر پستمدرنیستی است!)
پستمدرنیستها بر ویژگیهای محدود، جزئی و سوژهمحور تجربیات فردی و رد استراتژیهای جمعی مبارزه علیه نهادهای سرکوب و تمرکز بر فرد و ارتباطات فرهنگی به عنوان مراکز نزاع به شدت تأکید دارند.
تصادفی نیست که رشد پستمدرنیسم در دنیای آکادمیک پیامد رد طبقه و همراه با جنبشهای اجتماعی دههی ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ و برخاستن طبقهی حاکم نئولیبرال میشود.
برخی دانشگاهیانی که در برآمدن پستمدرنیسم نقش داشتند جزو رادیکالهای دههی ۱۹۶۰ بودند که ایمان به امکان انقلاب را از دست داده بودند. آنها با نسل جدیدی از رادیکالهایی که برای تجربهی اغتشاشات دههی ۱۹۶۰ بیش از اندازه جوان اما تحتتأثیر بدبینی آن دوره بودند همراه شدند. در این بستر، مارکسیسم به طرز گستردهای تحت عنوان «تقلیلگرا» و «ذاتگرا» توسط دانشگاهیان پستمدرنیست و پساساختارگرا و پستمارکسیست بیاعتبار شد.
درون حوزهی نظری و گستردهی پستمدرنیسم، از آغاز دههی ۱۹۸۰ پستمارکسیسم چارچوب نظری جدیدی را ارائه کرد. دو نظریهپرداز پست مارکسیست ارنستو لاکلئو و شانتال موفه[۲۴] کتابی را با عنوان هژمونی و استراتژی سوسیالیستی: به سوی یک سیاست دموکراتیک رادیکال[۲۵] در سال ۱۹۸۵ منتشر کردند.
لاکلائو و موفه نظریهی خود را به عنوان نفی «کلیت» سوسیالیسم توضیح دادند: « مثلاً هیچ پیوند ضروریای میان جنسیتگراییستیزی و سرمایهداریستیزی وجود ندارد و وحدت میان این دو تنها میتواند حاصل یک مفصلبندی هژمونیک باشد. بنابراین ساخت این مفصلبندی تنها بر این مبنا ممکن است که ستیز با سرمایهداری مجزای از ستیز با جنسیتگرایی باشد؛ امری که مستلزم خودمختاری نسبی عرصههای مبارزه است.
این استدلالی به نفع تفکیک عرصههای مبارزه است. چنین کشمکشهای «شناوری» باید کاملاً تحت آنچه مارکسیستها روبنای جامعه توصیف میکنند و بی هیچ نسبتی با بنیادهای اقتصادی هدایت شوند.
علاوه بر این، مفهوم لاکلائو و موفه از «خودمختاری عرصههای مبارزه» تنها در این خلاصه نمیشود که هر کشمکشی محدود به مبارزه با نوعی خاص از انقیاد در حیطهی اجتماعی خاصی است، بلکه [بدین معناست که برای خودمختاری مبارزهتان] حتی نیازی به حضور یک نفر در کنار خود ندارید. آنها به صراحت میگویند: «بسیاری از این انواع مقاومت نه در هیئت کشمکشهای جمعی، بلکه از طریق فردگراییهایی آشکار میشوند که به شکل فزایندهای مهیای مبارزه هستند».
این پاراگراف ها به روشنی نشان می دهند که چگونه تأکید از وحدت میان جنبشها و نیز از کشمکش جمعی به افراد و کشکمشهای میان اشخاص تغییر میکند. اینگونه است که، بر مبنای ادراکات سوبژکتیوی که فرد آنها را در تسلط خود دارد و در هر موقعیت خاصی جایگاهی «فرودست» دارند، ارتباطات میان اشخاص به کانونهایی برای کشمکش تبدیل میشوند.
در سال ۱۹۸۵، نظریه پرداز کوئیر، جفری اسکوفییر[۲۶]، چنین خلاصه کرد: «سیاست هویت همچنین باید سیاست تفاوت باشد… سیاست تفاوت فرد محدود و جزئی را تصدیق میکند».
اصطلاحات مناسب پساساختارگرایان همچون «سیاست هویت» و «تفاوت» ریشه در فمینیسم سیاه دههی ۱۹۷۰ دارد.
زمانی که گروه رودخانهی کومباهی به نیاز برای سیاست هویت اشاره میکرد، برای مثال توصیفشان از هویت گروهی زنان سیاهپوست؛ و تأکیدشان بر اهمیت شناسایی «تفاوتها» میان زنان، آنها به نامرئی بودن حضور جمعی زنان سیاهپوست در میان فمینیسم طبقهی متوسط مسلط آن زمان اشاره میکردند.
اما یک دنیا تفاوت بین هویت اجتماعی-به عنوان بخشی از گروه اجتماعی و هویت فردی وجود دارد. مفهوم پساساختارگرایانه از «هویت» مبتنی بر افراد است در حالی که «تفاوت» میتواند به هر ویژگی که فرد را از دیگران متمایز میکند نیز مربوط شود، چه مربوط به سرکوب باشد و چه تنها مربوط به ناهنجاری.
شایان ذکر است که کیمبرلی ویلیامز کرنشاو فمینیست سیاه، در دههی ۱۹۹۰ با «نسخهی ضد ذاتگرایانه و تجسم آنچه میتواند نظریهی ساختارگرایی اجتماعی عوامانه باشد {که} مطابق با آن تمام موضوعات به صورت اجتماعی بنا شدهاند و چیزی به نام «سیاهان» و «زنان» وجود ندارد، مخالفت کرد و لذا ادامه دادن بازتولید دستهبندیها با طبقه بندی آنان بی معناست».
او ادامه میدهد، در مقابل «شروع پاسخ به این پرسشها نیازمند این است که ما ابتدا گروههای هویتی سازمانیافته را شناسایی کنیم. خود ما نیز در واقع نوعی ائتلاف یا حداقل ائتلافهای بالقوهی آمادهی شکلگیری هستیم».
او چنین نتیجه گیری میکند: «در این مرحله از تاریخ، میتوان قاطعانه ادعا کرد که مهمترین راهبرد مقاومتی برای گروههای قدرتزدایی شده، اشغال یک موقعیت اجتماعی و دفاع از آن، بهجای خالیکردن و تخریب آن موقعیت است».
هویت «فردی» در برابر هویت «اجتماعی»
مفهوم اینترسکشنالیتی در ابتدا میان سنت فمنیست سیاهپوستان و اخیراً نیز در بستر پستمدرنیسم شکل گرفته است.
با وجود اینکه فمینیسم سیاهپوستان و برخی جریانهای نظریهی پست مدرنیسم دارای برخی فرضیات و زبانی مشترک هستند، هر دو در تفاوتهای کلیدیای که آنها را تبدیل به دو شاخهی متمایز در مبارزه با سرکوب تبدیل میکند نادیده انگاشته شدهاند. البته مفهوم اینترسکشنالیتی دو بنیان سیاسی متفاوت دارد که یکی از فمینیسم سیاهپوستان ریشه گرفته و دیگری از پستمدرنیسم.
جدیدترین پیشرفت رویکرد پساساختارگرا در شناسایی سیاست و اینترسکشنالیتی که تأثیر زیادی بر فعالان نسل جدید دارد، تأکید بسیار بر تغییر رفتار فردی به عنوان مهمترین راه مبارزه با سرکوب است.
این منجر به رشد ایدهی «فراخوانی»[۲۷] کنشهای میان- فردی معطوف به سرکوب ادراکشده از سوی افراد، به عنوان یک کنش اساسی سیاسی، شده است. به بیان عامتر، در ادبیات پستمدرن، و حتی میان آنان که اصلاً نمیدانند پستمدرنیسم چیست، منجر به رشد «اینترسکشنالیتی» شده است.
همچنان که پژوهشگر مارکسیست کوین اندرسن[۲۸] اخیراً اشاره کرده است:
«در اواخر قرن بیستم، گفتمانی نظری از اینترسکشنالیتی به یکی از هژمونیکترین گفتمانها در زندگی روشنفکران رادیکال تبدیل شد. در این گفتمان، که معطوف به مسائل اجتماعی و جنبشهای حول نژاد، جنسیت، طبقه و جنس و دیگر انواع سرکوب شده بود، اغلب گفته میشد که باید از هر نوع تقلیلگرایی طبقاتی یا ذاتگرایی که در آن جنسیت و نژاد ذیل طبقه جای میگیرند، پرهیز کرد. نهایتاً گفته شد که جنبشهای پیرامون نژاد، جنسیت، جنس و طبقه میتوانند به یکدیگر پیوند بخورند، اما نمیتوانند بهسادگی با یکدیگر جمع شوند و به جنبشی واحد علیه ساختار قدرت و نظام سرمایهداریای تبدیل شوند که به تعبیر مارکسیستها تکیهگاه آن ساختار قدرت است. بنابراین، تلاقی(اینترسکشنالیتی) واقعی این جنبشها، بر خلاف جداییشان، چه در واقعیت و چه در دایرهی امکان معمولاً محدود تلقی شد. به بیان دیگر، گفتمان نظری مزبور با خطر در افتادن در حضیض تقلیلگرایی یا ذاتگرایی روبرو بود».
در این نکته با اندرسن موافقم، اما همچنین فکر میکنم مشخص است که او نگرش پستمدرن نسبت به اینترسکشنالیتی، و نه فمینیسم سیاهپوستان، را به نقد میکشد.
بر این باورم که مارکسیستها با نادیدهانگاری ارزش سنت فمینیسم سیاهپوستان و از جمله مفهوم اینترسکشنالیتی اشتباه میکنند، چرا که هر دوی آنها در مبارزه با سرکوب زنان رنگینپوست، زنان طبقهی کارگر و ترسیم راههایی که می توانند به پیشبرد نظریهی مارکسیستی و کاربرد آن کمک کنند سهیم هستند.
مارکسیستها از ادای سهم ملیگرایان چپ سیاه، همچون مالکوم اکس و فرانتس فانون و نیز سوسیالیسم حزب پلنگ سیاه قدردانی کرده و کوشیدهاند وجوهی از دستاوردهای آنان را در سنت سیاسی خود ما به کار گیرند. این نمونهها شواهد آشکاری هستند از اینکه چرا ما نیز باید به طریقی مشابه درسهای فمینیستهای سیاهپوست برای مارکسیسم را به کار بگیریم.
نقش [خاص] جداسازی نژادی در امریکا به شکلی مؤثر از بسط جنبشی واحد از زنان که قادر به تشخیص دلالتهای این شکاف مهم نژادی نباشد جلوگیری کرده است. هیچ جنبشی نمی تواند ادعا کند که به نمایندگی از تمام زنان سخن میگوید، مگر آن که زنانی را نمایندگی کند که پیامدهای نژادپرستی را نیز متحمل میشوند؛ پیامدهایی که به شکلی فراگیر زنان رنگینپوست را در ردهی طبقات کارگر و فقیر قرار میدهند.
نژاد و طبقه باید در پروژهی آزادی زنان از مرکزیت (محوریت) برخوردار باشند؛ نه تنها در نظریه، بلکه در عمل،-البته اگر قرار است برای آن زنانی معنادار باشد که این نظام بیش از همه آنها را سرکوب کرده است.
متن اصلی:
[۱] Sharon Smith
[۲] Women and Socialism: Class, Race and Capital
[۳] Intersectionality
[۴] Abstraction
[۵] overlapping oppressions
[۶] interlocking oppressions
[۷] Home Girls: A Black Feminist Anthology
[۸] Sojourner Truth
[۹] Akron, Ohio
[۱۰] Kimberlé Williams Crenshaw
[۱۱] Claudia Jones
[۱۲] Angela Davis
[۱۳] Interlocking
[۱۴] Rosa Lee Ingram
[۱۵] Women, Race and Class
[۱۶] Susan Brownmiller
[۱۷] Against Our Will: Men, Women and Rape
[۱۸] Emmett Till
[۱۹] Jim Crow Mississippi
[۲۰] The Combahee River Collective: یک سازمان فمینیستی سیاه در بوستون، که از سال ۱۹۷۰ تا ۱۹۸۰ مشغول به کار بودند.
[۲۱] Barbara Smith
[۲۲] This Bridge Called My Back
[۲۳] Terry Eagleton
[۲۴] Ernesto Laclau and Chantal Mouffe
[۲۵] Hegemony and Socialist Strategy: Towards a Radical Democratic Politics
[۲۶] Jeffrey Escoffier
[۲۷] Calling out
[۲۸] Kevin Anderson
دیدگاهتان را بنویسید